دو قطبی اخر P15
#دو_قطبی اخر P15
فلیکس _ هیونجین + هان @ لینو #
فردا شد و دوباره به کلاسشون رفتن
* اون لینوی احمق دیشب نیومد
** موندم به خودش چه فکری کرده که مارو میچونده
* اره
به سمت میز لینو رفتن
* لینو قرار بود دیروز بیای پیشمون یادت رفت ؟
هیونجین محکم دستشو به میز کوبید و بلند شد و محکم توی گوش پسر زد و پرتش کرد گوشه دیوار
+ پس توی روانی بودی ؟ لگد محکمی به شکم هارو زد
* دیوونه قاتل چه مرگته !
دوستش خواست از پشت هیونجینو بزنه و لینو دستشو پیچوند و روی زمین انداختنش فلیکس هم به هیونجین کمک کرد
*** هی دارین چه گوهی میخورین !؟
هان صندلی رو برداشت و به سمت پسر دیگه پرت کرد
* اینا دیوونن !
سریع از کلاس فرار کردن
چند دقیقه دیگه بچه های کلاس میومدن سریع میز هارو مرتب کردن
_ فکر کنم دیگه جرعت ندارن گوه خوری کنن
+ اره
الان ماه ها میگذره دیگه کسی باهاشون کاری نداره و راحت تر کنار میان
تینا : ببخشید..فلیکس میشه بیای ؟ کارت دارم…
فلیکس دنبالش رفت و باهم یک جای خلوت رفتن
هیونجین هم اروم دنبالشون کرد
تینا : ح..حقیقتش..من…چیزه..خیلی وقته دوستت دارم میشه لطفا..قرار بزاریم ؟
_ چ چی ؟ منظورت چیه ؟
تینا : گفتم که… دوستت دارم
_ ببخشید من…
هیونجین بهو دست فلیکس رو کشید و اورد توی بغل خودش اون دوست پسر داره نمیشه !
تینا خشکش زد شماها باهمین ؟
_ ا..اره ببخشید ولی نمیتونم باهات باشم
تینا هم قبول کرد و رفت
امسال سال اخر بود و دیگه داشت کلاس ها تموم میشد
جشن اخر سال شروع شده بود
لینو و هان کل مدرسه رو دویدن و به نفس نفس افتاده بودن
_ وای نگاشون کن مثل بچه ها شدن
+ اره واقعا
باهم به سمت پشت بوم رفتن هوا عالی بود و باد خوبی میومد کنار هم دراز کشیدن
_ فکر کنم سال پیش همین موقع ها درحال درگیری ها بودیم نه ؟
@ اره خیلی زود گذشت
# دیگه داریم بزرگ تر میشیم
+ بیاین یک قولی بدیم مهم نیست چی بشه و چه اتفاقی بیفته همیشه باهم باشیم و فقط مرگ مارو از هم جدا کنه
دستاشون رو روی هم گذاشتن و به هم قول دادن تا موقع مرگ هم باهم بمونن و جدا نشن
چند سالی گذشته هنوز هم مثل همون موقع ها هر روز باهمن
_ هی هیونجین ! بیا کمکم کن غذا رو اماده کنم
هیونجین بوسه ای به لب فلیکس زد و شروع کرد به کمک
لینو و هان داشتن وسایل جمع میکردن به خودشون قول داده بودن تا اخر عمر همینجوری باهم باشن و مطمئن بودن همین اتفاق هم میفته
مهم نیست چه اتفاق های توی اینده بیفته و مهم نبود خانواده هاشون مردن با نه همین که باهم بودن براشون کافی بود اونا از هر خانواده ای واقعی تر بودن
فلیکس _ هیونجین + هان @ لینو #
فردا شد و دوباره به کلاسشون رفتن
* اون لینوی احمق دیشب نیومد
** موندم به خودش چه فکری کرده که مارو میچونده
* اره
به سمت میز لینو رفتن
* لینو قرار بود دیروز بیای پیشمون یادت رفت ؟
هیونجین محکم دستشو به میز کوبید و بلند شد و محکم توی گوش پسر زد و پرتش کرد گوشه دیوار
+ پس توی روانی بودی ؟ لگد محکمی به شکم هارو زد
* دیوونه قاتل چه مرگته !
دوستش خواست از پشت هیونجینو بزنه و لینو دستشو پیچوند و روی زمین انداختنش فلیکس هم به هیونجین کمک کرد
*** هی دارین چه گوهی میخورین !؟
هان صندلی رو برداشت و به سمت پسر دیگه پرت کرد
* اینا دیوونن !
سریع از کلاس فرار کردن
چند دقیقه دیگه بچه های کلاس میومدن سریع میز هارو مرتب کردن
_ فکر کنم دیگه جرعت ندارن گوه خوری کنن
+ اره
الان ماه ها میگذره دیگه کسی باهاشون کاری نداره و راحت تر کنار میان
تینا : ببخشید..فلیکس میشه بیای ؟ کارت دارم…
فلیکس دنبالش رفت و باهم یک جای خلوت رفتن
هیونجین هم اروم دنبالشون کرد
تینا : ح..حقیقتش..من…چیزه..خیلی وقته دوستت دارم میشه لطفا..قرار بزاریم ؟
_ چ چی ؟ منظورت چیه ؟
تینا : گفتم که… دوستت دارم
_ ببخشید من…
هیونجین بهو دست فلیکس رو کشید و اورد توی بغل خودش اون دوست پسر داره نمیشه !
تینا خشکش زد شماها باهمین ؟
_ ا..اره ببخشید ولی نمیتونم باهات باشم
تینا هم قبول کرد و رفت
امسال سال اخر بود و دیگه داشت کلاس ها تموم میشد
جشن اخر سال شروع شده بود
لینو و هان کل مدرسه رو دویدن و به نفس نفس افتاده بودن
_ وای نگاشون کن مثل بچه ها شدن
+ اره واقعا
باهم به سمت پشت بوم رفتن هوا عالی بود و باد خوبی میومد کنار هم دراز کشیدن
_ فکر کنم سال پیش همین موقع ها درحال درگیری ها بودیم نه ؟
@ اره خیلی زود گذشت
# دیگه داریم بزرگ تر میشیم
+ بیاین یک قولی بدیم مهم نیست چی بشه و چه اتفاقی بیفته همیشه باهم باشیم و فقط مرگ مارو از هم جدا کنه
دستاشون رو روی هم گذاشتن و به هم قول دادن تا موقع مرگ هم باهم بمونن و جدا نشن
چند سالی گذشته هنوز هم مثل همون موقع ها هر روز باهمن
_ هی هیونجین ! بیا کمکم کن غذا رو اماده کنم
هیونجین بوسه ای به لب فلیکس زد و شروع کرد به کمک
لینو و هان داشتن وسایل جمع میکردن به خودشون قول داده بودن تا اخر عمر همینجوری باهم باشن و مطمئن بودن همین اتفاق هم میفته
مهم نیست چه اتفاق های توی اینده بیفته و مهم نبود خانواده هاشون مردن با نه همین که باهم بودن براشون کافی بود اونا از هر خانواده ای واقعی تر بودن
۶۵۳
۰۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.