یکی میخندید...
یکی میخندید...
اما دلش خوش نبود!
یکی میرقصید...
اما سازش کوک نبود!
یکی میبوسید...
اما لبش حسی نداشت!
یکی لبش به عشق گشوده میشد...
اما قلبش تنفر را فریاد میزد!!
یکی تنش بستر را میبوسید...
آن یکی تنِ آن یکی را در بستر...
اما چشمهایِ هیچ یک ، آن یکی را نمیدید!
یک و یک ، هر دو میسوختند
در خانه ای که سقف بر سرشان آوار کرده بود!!
سقفی نبود که زیر آن آرام بگیرند!!
سقف نداشت و اما
پرواز را نمیدانستند!!
در داشت و اما
راه_بلدی را بلد نبودند!
پنجره ها روزنهای حتی نبودند
که آوازِ عشقِ آفتاب را به خانه بخوانند...
که مهرِ مهتاب را به اتاق بتابند...
فقط #اجبار...
خیالشان را روی تخت ، تخت میکرد...
#مرتضی_قرائی
اما دلش خوش نبود!
یکی میرقصید...
اما سازش کوک نبود!
یکی میبوسید...
اما لبش حسی نداشت!
یکی لبش به عشق گشوده میشد...
اما قلبش تنفر را فریاد میزد!!
یکی تنش بستر را میبوسید...
آن یکی تنِ آن یکی را در بستر...
اما چشمهایِ هیچ یک ، آن یکی را نمیدید!
یک و یک ، هر دو میسوختند
در خانه ای که سقف بر سرشان آوار کرده بود!!
سقفی نبود که زیر آن آرام بگیرند!!
سقف نداشت و اما
پرواز را نمیدانستند!!
در داشت و اما
راه_بلدی را بلد نبودند!
پنجره ها روزنهای حتی نبودند
که آوازِ عشقِ آفتاب را به خانه بخوانند...
که مهرِ مهتاب را به اتاق بتابند...
فقط #اجبار...
خیالشان را روی تخت ، تخت میکرد...
#مرتضی_قرائی
۷.۹k
۲۸ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.