بخون و بخند

بخون و بخنــــــــــد:)

یکـی از مسؤولان آمـــده بود دانشگاه سخنــرانـی کند.

برنامه ڪہ تـمـام شد، دوره اش کردیم و آوردیـــمش توے دفتر بسیج.
مـی خـــواستیم بودجه و امکانات بگیـــریم بــرای کارهای فــرهنگـی.

مــدام طفــره مـی رفت.
مـی گفت بودجه نداریم.

یکی از بچه ها گفت «شما ڪہ رئیسید، یه کار واسه ما بکنید دیگه.»

بنــده ی خـــدا از دهــانش درآمــد گفت «من اونجــا رئیس نیســتم، جـارو مـی زنم!»

حالا مگـر مصطفـی ول مـی کرد؟
رفت از گـوشه ی اتاق جـارو را بـرداشت،
بلند باخنـده گفت «حاجـی پول که به مون نمـی دی، بیا اینـجا رو یه جـارو بکش ببینیم بلدے؟»

شانس آوردیــم صدای بچه ها بلند بـود و آقای رییس نفهـمید.
دو سه نفرے با چشـم و ابـرو به مصطفـی رسـاندیم ڪہ «تو رو خـدا بـی خـیال شو!


جلـویش را نگـرفته بـودیم، جـارو را داده بـود دستش.
بـا کسـی تعـارف نداشت.


#شهیدمصطفی_احمدی_روشن
#شهدا
دیدگاه ها (۹)

【کتاب رؤیای نیمه شب】دو کارکتر اصلی این داستان عبارتند از هاش...

✘◎ امروز اگرچه دین حق مظلوم است✘◎ فردای شکوه و عزتش معلوم اس...

«عشقم سیدعلیست که دلدار مهدیست»#رهبری #رهبرم #آقای_خاص #امام...

آقاے من ... «صلابت نگاهت را دوست دارم.»صلابتی که...« لرز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط