کپشنجذاب

#کپشن_جذاب👇
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند

ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

#پروین_اعتصامی
#داستان#زیبا#خاص
دیدگاه ها (۱)

یه نفرایی هستند تو دنیا که به هزار نفر می ارزن!همینقدر ساده ...

شب به خیر گفتن‌ ما‌ محض‌ ادای‌ ادب‌ استورنه‌ چون‌ شب‌ برسد‌ ...

برای توبرای چشمهایتبرای منبرای دردهایمبرای مابرای این همه تن...

علینه اتمردو گد ما کرمناهم....وین انحط ملح....وایغزر ویاهم😔💔...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط