ما بدون آنکه بفهمیم بزرگ شدیمیک روز صبح چشمهایمان را باز
ما بدون آنکه بفهمیم بزرگ شدیم,یک روز صبح چشمهایمان را باز کردیم و دیگر از تکست "صبحت بخیر قلب من" ذوق نکردیم,,دیگر نخواستیم اولین برف یا برگریزان را باهم قدم بزنیم یا حتی اولین بستنی زمستانی سال را باهم بخوریم,,دیگر از تلفن حرف زدن های چندساعته ی شبانه و جمله هایی که تهشان "همیشه" چسبیده بود,ته دلمان قرص نشد,,دیگر از زدن به جاده چالوس های بی برنامه و آهنگ های رضا یزدانی را در جاده داد زدن خبری نبود,,دیگر "عزیزم" گفتن های ورد زبانمان آنقدر عادی شده بود ک حتی کشیدن "ز" یا "ی" آن هم اثری نداشت,,ما گفتیم "دوستت دارم",, گفتیم دوستت دارم و آنقدر گفتیم که خودمان هم باورمان شد کسی که فرسنگ ها دور از رؤیایمان بود سوار بر اسب سفید روبه رویمان سیگار دود میکند! او سیگار دود میکند و میان پک و دودهایش ناگهان اسبش محو میشود,,اسبش محو میشود و تمام آیینه ها ترک میخورند,,میخواهیم بگوییم بزرگ شدیم,عاقل شدیم,عشق حماقت کودکیمان بود و در مدرنیته من باورهایم را به تغییرات هورمونی نمیسپارم,,اما باور کن عینک تک چشم پوآرو را لازم نداشتیم تا در تصویر خرد شده ی خود قبلیمان, تکه های آن پنج برعکس را بیابیم,, #پرنیان_یحیی_زاده
- ۸۰۱
- ۱۵ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط