p.1
تهیونگ شب را به سختی گذرانده بود. تمام روز مشغول کار و مسئولیتهای زیادی بود و حالا در رختخواب، فقط به دنبال آرامش میگشت. هنوز هم دلش پر از نگرانیهای بیپایان بود. در دل شب، ساعت ۳ صبح بود که بالاخره به خواب عمیقی فرو رفت.
کابوسها به سرعت به سراغش آمدند. در خواب، دید که ا.ت در تخت بیمارستان دراز کشیده است. رنگ صورتش زرد و بیروح بود و نفسهایش به سختی بالا میآمدند. تهیونگ در کنار تخت ایستاده بود، دستش را به دیوار گرفته و هیچ صدایی از دهانش بیرون نمیآمد. نمیتوانست چیزی بگوید یا حتی حرکت کند. فقط با چشمانش به ا.ت نگاه میکرد که به آرامی از دست میرود.
تمام بدنش یخ زده بود. چیزی به ذهنش نمیرسید، جز این که باید جلوی این اتفاق را میگرفت. "نه، نمیشود! تو نمیتونی بمونی!" اما هیچ کلامی از دهانش بیرون نیامد. تنها چیزی که شنید، صدای قلب خودش بود که تند و تند میزد.
در همان لحظه، همه چیز در اطرافش تاریک و تار شد. دست ا.ت به آرامی از دستش رها شد. تهیونگ فریاد زد، اما صدایش هیچکجا شنیده نشد. فقط سکوتی مرگبار بود.
ناگهان با صدای جیغی از خواب پرید. قلبش به شدت میزد، نفسش در گلو گیر کرده بود و سرش به شدت درد میکرد. به سرعت از تخت بیرون آمد و به اتاق ا.ت رفت. در تاریکی شب، تنها صدای نفسهای عمیق ا.ت به گوش میرسید.
تهیونگ با دست لرزان در را باز کرد. وقتی وارد شد، نفس راحتی کشید. ا.ت در خواب آرام بود و همچنان به راحتی نفس میکشید.
تهیونگ به آرامی کنار تخت ایستاد و دستش را به سرش کشید. قلبش هنوز به شدت میزد و احساس میکرد که کابوسش واقعیت داشته باشد. "این فقط یه خواب بود، فقط یه خواب..." به خودش گفت.
او بیصدا نشست و به ا.ت نگاه کرد. هنوز هم در دلش نگرانیهای زیادی وجود داشت، ولی میدانست که این کابوس نباید واقعیت پیدا کنه
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.