داستانک مادر من رادوست ندارد
✍️ مادر من را دوست ندارد!
🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می کرد. عرق پیشانی اش به راه افتاده بود. هر وقت دچار استرس می شد این حالت برایش پیش می آمد. همیشه مادرش با تندی با او برخورد می کرد. او هم با خودش می گفت: مادر من را دوست ندارد. وقتی هم می دید کاری از دستش برنمی آید برای اینکه ناراحتی اش را نشان بدهد لج می کرد؛ اما باز هم مادرش او را درک نمی کرد و بیشتر عصبانی می شد.
🌸لباس آبی آسمانی را از کمد بیرون آورد به پسرش گفت: همین را می پوشی والا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. زود باش می خواهیم برویم بیرون.
اینبار هم مادرش با تندی و عصبانیت با او برخورد کرد. دیگر به این تندی هایش عادت کرده بود. او این لباس را دوست نداشت چون عاشق پرسپولیس و قرمز بود؛ ولی هر دفعه با اجبار مادر این لباس را می پوشید و دوستانش مسخره اش می کردند.
به خانه دوستش که رسید پسرش را با اخم نگاه کرد و گفت: حواست باشد آبروی من را نبری! یک پسر هم سن و سال تو دارد مبادا دعوا کنی!
🌺بعد از زنگ زدن، دوستش با خوشرویی و لبخندی بر لب، در را برایشان باز کرد و خوش آمد گفت. بعد هم به پسرش نگاه کرد و گفت: ما شاءالله چه بزرگ شدی محمد. خاله را یادت هست چند بار با پسرم علی، خانه شما آمدیم. از وقتی علی شنیده که تو می آیی ماشین هایش را به ردیف گذاشته است تا با تو بازی کند بدو برو پیشش خاله جان.
مادرش گفت: محمد یادت باشد چه چیزی به تو گفتم.
- سعیده جان بگذار راحت باشند. چه خوب شد آمدی دلم برایت تنگ شده بود. حالت که خوب است؟
- زهرا جان مگر این بچه حالی برایم گذاشته است؟!
- سعیده جان ناشکری نکن پسر به این خوبی!
- زهرا ظاهرش رو نبین چنان لجباز و یکدنده است که اعصابی برایم نمانده است.
- بر فرض که لجباز است تو برای درمان لجبازی اش چه کردی؟
- تمام راهها را رفتم. حتی به کتک کاری هم رسیدم.
🌸- وای سعیده جان کی بچه پنج ساله را کتک می زند؟ حتی با حرف زدن هم مشکل حل نمی شود تو باید راههای غیر مستقیم را انتخاب کنی.
- زهرا جان دلتان خوش است. مستقیمش را نمی فهمد تا چه برسد به غیر مستقیم.
- سعیده جان این را نگو سفارش اسلام هم بر غیرمستقیم است؛ یعنی با رفتارت به او چیزی را یاد بدهی. ببین پسر من و تو هم سن و سال هستند راههایی که من رفته ام را امتحان کن. البته این راهها را از خودم نمی گویم بلکه نوعی سبک زندگی است. اول اینکه احترامش را نگه دار و خواسته هایش را در نظر بگیر. بعد هم در قالب قصه های شیرین آن چیزهایی که دوست داری عمل کند به او بگو. من امتحان کردم خیلی تأثیرگذار است. چند تا کتاب خوب هم بهت می دهم . فعلا همین کار را برای مدتی انجام بده تا نتیجه اش را ببینی.
🍀زهرا که به آشپزخانه رفت او به فکر فرو رفت؛ یعنی این همه سال اشتباه می کرده است به همین راحتی مشکلش قابل حل است. به آینده امیدوار شد و لبخندی بر لبانش نقش بست.
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
🔹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: «یَلزَمُ الوالِدَینِ مِن عُقوقِ الوَلَدِ ما یَلزَمُ الوَلَدَ لَهُما مِن العُقوق؛ همان گونه که فرزند نباید به والدین خود بی احترامی کند، والدین نیز نباید به او بی احترامی کنند.
📚 من لایحضره الفقیه، ج۳، ص۴۸۳، ح ۴۷۰۵
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍀 دست پسرش را با تندی گرفت و با فشار و زور به طرف اتاق کشاند. در کمد لباس را باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کند. پسرش با ترس و دلهره و حالت بغض مانندی به او نگاه می کرد. عرق پیشانی اش به راه افتاده بود. هر وقت دچار استرس می شد این حالت برایش پیش می آمد. همیشه مادرش با تندی با او برخورد می کرد. او هم با خودش می گفت: مادر من را دوست ندارد. وقتی هم می دید کاری از دستش برنمی آید برای اینکه ناراحتی اش را نشان بدهد لج می کرد؛ اما باز هم مادرش او را درک نمی کرد و بیشتر عصبانی می شد.
🌸لباس آبی آسمانی را از کمد بیرون آورد به پسرش گفت: همین را می پوشی والا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی. زود باش می خواهیم برویم بیرون.
اینبار هم مادرش با تندی و عصبانیت با او برخورد کرد. دیگر به این تندی هایش عادت کرده بود. او این لباس را دوست نداشت چون عاشق پرسپولیس و قرمز بود؛ ولی هر دفعه با اجبار مادر این لباس را می پوشید و دوستانش مسخره اش می کردند.
به خانه دوستش که رسید پسرش را با اخم نگاه کرد و گفت: حواست باشد آبروی من را نبری! یک پسر هم سن و سال تو دارد مبادا دعوا کنی!
🌺بعد از زنگ زدن، دوستش با خوشرویی و لبخندی بر لب، در را برایشان باز کرد و خوش آمد گفت. بعد هم به پسرش نگاه کرد و گفت: ما شاءالله چه بزرگ شدی محمد. خاله را یادت هست چند بار با پسرم علی، خانه شما آمدیم. از وقتی علی شنیده که تو می آیی ماشین هایش را به ردیف گذاشته است تا با تو بازی کند بدو برو پیشش خاله جان.
مادرش گفت: محمد یادت باشد چه چیزی به تو گفتم.
- سعیده جان بگذار راحت باشند. چه خوب شد آمدی دلم برایت تنگ شده بود. حالت که خوب است؟
- زهرا جان مگر این بچه حالی برایم گذاشته است؟!
- سعیده جان ناشکری نکن پسر به این خوبی!
- زهرا ظاهرش رو نبین چنان لجباز و یکدنده است که اعصابی برایم نمانده است.
- بر فرض که لجباز است تو برای درمان لجبازی اش چه کردی؟
- تمام راهها را رفتم. حتی به کتک کاری هم رسیدم.
🌸- وای سعیده جان کی بچه پنج ساله را کتک می زند؟ حتی با حرف زدن هم مشکل حل نمی شود تو باید راههای غیر مستقیم را انتخاب کنی.
- زهرا جان دلتان خوش است. مستقیمش را نمی فهمد تا چه برسد به غیر مستقیم.
- سعیده جان این را نگو سفارش اسلام هم بر غیرمستقیم است؛ یعنی با رفتارت به او چیزی را یاد بدهی. ببین پسر من و تو هم سن و سال هستند راههایی که من رفته ام را امتحان کن. البته این راهها را از خودم نمی گویم بلکه نوعی سبک زندگی است. اول اینکه احترامش را نگه دار و خواسته هایش را در نظر بگیر. بعد هم در قالب قصه های شیرین آن چیزهایی که دوست داری عمل کند به او بگو. من امتحان کردم خیلی تأثیرگذار است. چند تا کتاب خوب هم بهت می دهم . فعلا همین کار را برای مدتی انجام بده تا نتیجه اش را ببینی.
🍀زهرا که به آشپزخانه رفت او به فکر فرو رفت؛ یعنی این همه سال اشتباه می کرده است به همین راحتی مشکلش قابل حل است. به آینده امیدوار شد و لبخندی بر لبانش نقش بست.
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
🔹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: «یَلزَمُ الوالِدَینِ مِن عُقوقِ الوَلَدِ ما یَلزَمُ الوَلَدَ لَهُما مِن العُقوق؛ همان گونه که فرزند نباید به والدین خود بی احترامی کند، والدین نیز نباید به او بی احترامی کنند.
📚 من لایحضره الفقیه، ج۳، ص۴۸۳، ح ۴۷۰۵
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۳.۱k
۰۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.