*درمورد جانی*
*درمورد جانی*
راوی: جانی بهترین بازیکن تو تموم محلشون بود. وقتی با کسی پاسور بازی میکرد امکان نداشت که ببازه. ولی از این تواناییش هیچوقت برای خلاف استفاده نمیکرد.
جانی ویو: از کارم اخراج شدم و کار نداشتم دیگه پولی ام نداشتم برای همین تصمیم گرفتم که برم کاری گه دوست ندارم انجام بدم
نه جانی تو به بابا قول دادی هیچوقت خلاف نکنی ، ولی شهریه دانشگاه ا/ت چی ، اجاره خونه....
فقط همین یه بار
راوی: نزدیک خونش یه بار بود که اونجا بازی میکرد و همه بازی هارو میبرد. توی اون بار همه جانیو به عنوان بهترین بازیکن میشناختن.
یه روز یه پسر جوون با چند تا بادیگارد وارد بار شد. بدون معطلی رفت سمت گارسون و گفت:
کوک: از بهترین نوشیدنیت برام بیار
گارسون: بله حتما
راوی: اون طرف سالن جانی و یکی دیگه داشتن بازی میکردن که یهو اون مرده دستشو کوبید روز میر و بلند داد زد: اَه بازم باختم ، و با عصبانیت از اونجا رفت.
کوک وقتی اون مرد داد زد سرشو بلند کرد و نگا هشو روبه میزی کرد که جانی نشسته بود.
رفت اونجا و روبروی جانی نشست.
کوک: با منم بازی میکنی
جانی: اممم باشه سر چی؟
کوک: اگه تو بردی من بهت ۱ ملیارد دلار میدم
راوی: جانی که شک شده بود گفت:
جانی: تو کی هستی
راوی: کوک ماسک و کلاهشو برداشت و جانی گفت:
جانی: آ....آقای جئون
کوک: نگفتی با من بازی میکنی
راوی: جانی به بازی خودش شَک نداشت و مطمئن بود که میبره و بازی رو قبول کرد
جانی: باشه
کوک: اگه باختی همین مبلغو ازت میگیرم
جانی: ب...باشه
راوی:شروع کردن به بازی کردن ، تمام افرادی که داخل بار بودن دور میز جانی و کوک جمع شده بودن که ببینن کی برنده میشه.
اخرای بازی بود که....
جانی: چی ، نه امکان نداره
کوک: خب باختی ، پولمو بده
جانی: ولی من....همیچین مبلغی رو ندارم
کوک: قبل از اینکه بازی کنی باید فکر اینجاشو میکردی
جانی: ولی....
کوک: شنیدم یه خواهر داری
جانی: چی...نه خواهش میکنم
•ادامه دارد•
راوی: جانی بهترین بازیکن تو تموم محلشون بود. وقتی با کسی پاسور بازی میکرد امکان نداشت که ببازه. ولی از این تواناییش هیچوقت برای خلاف استفاده نمیکرد.
جانی ویو: از کارم اخراج شدم و کار نداشتم دیگه پولی ام نداشتم برای همین تصمیم گرفتم که برم کاری گه دوست ندارم انجام بدم
نه جانی تو به بابا قول دادی هیچوقت خلاف نکنی ، ولی شهریه دانشگاه ا/ت چی ، اجاره خونه....
فقط همین یه بار
راوی: نزدیک خونش یه بار بود که اونجا بازی میکرد و همه بازی هارو میبرد. توی اون بار همه جانیو به عنوان بهترین بازیکن میشناختن.
یه روز یه پسر جوون با چند تا بادیگارد وارد بار شد. بدون معطلی رفت سمت گارسون و گفت:
کوک: از بهترین نوشیدنیت برام بیار
گارسون: بله حتما
راوی: اون طرف سالن جانی و یکی دیگه داشتن بازی میکردن که یهو اون مرده دستشو کوبید روز میر و بلند داد زد: اَه بازم باختم ، و با عصبانیت از اونجا رفت.
کوک وقتی اون مرد داد زد سرشو بلند کرد و نگا هشو روبه میزی کرد که جانی نشسته بود.
رفت اونجا و روبروی جانی نشست.
کوک: با منم بازی میکنی
جانی: اممم باشه سر چی؟
کوک: اگه تو بردی من بهت ۱ ملیارد دلار میدم
راوی: جانی که شک شده بود گفت:
جانی: تو کی هستی
راوی: کوک ماسک و کلاهشو برداشت و جانی گفت:
جانی: آ....آقای جئون
کوک: نگفتی با من بازی میکنی
راوی: جانی به بازی خودش شَک نداشت و مطمئن بود که میبره و بازی رو قبول کرد
جانی: باشه
کوک: اگه باختی همین مبلغو ازت میگیرم
جانی: ب...باشه
راوی:شروع کردن به بازی کردن ، تمام افرادی که داخل بار بودن دور میز جانی و کوک جمع شده بودن که ببینن کی برنده میشه.
اخرای بازی بود که....
جانی: چی ، نه امکان نداره
کوک: خب باختی ، پولمو بده
جانی: ولی من....همیچین مبلغی رو ندارم
کوک: قبل از اینکه بازی کنی باید فکر اینجاشو میکردی
جانی: ولی....
کوک: شنیدم یه خواهر داری
جانی: چی...نه خواهش میکنم
•ادامه دارد•
۴.۷k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.