part
part 5
داشتم با خودم حرف میزدم که توجه جمعیت جلب شد
نگاه های سنگینی رو احساس میکردم
از پله ها پایین اومدم و رفتم سمتشون
خج:ات جون...اومدی
با همه دست دادم تا آخرین نفر رسیدم به جونگکوک
دستمو دراز کردم..
_خوش اومدی
جونگکوک چند لحضه ای دست ات رو فشار داد
+منتظرت بودم..
ات سری تکون داد
خانم جئون اشاره کرد که ات بیاد بین خودش و جونگکوک بشینه..
ات
حس بدی دارممممم
میدونم..مطمئنم همه دارن در باره من تو ذهنشون فکر میکنن کلی سوال دارن
پدرم و پدر جونگکوک دارن دربارهی یه موضوعی آروم صحبت میکنن
مطمئنم درباره ازدواج ماست
حالم اصلا خوب نیست..حالت تهوع دارم
فکر کنم .... که امروز خوردم روی دلم مونده
( .... :اسم غذا)
معدم این روزا حساس شده.. این هفته کلا با حالت تهوع و سرگیجه رفیق شدیم
اصلا از این موقعیتی که توش گیر کردم احساس راحتی ندارم.. تمام سیستم بدنم بهم ریخته
توجه بیش از حد جمعیت فضای معذب کننده ای شکل داده بود
تمام حواسشون روی من بود
صدای نوتیف گوشیم رو شنیدم
بازش کردم
یه پیام از طرف یونا بود
ی:ات اوضاع روبه راهه؟ حالت خوبه؟
من و سون تاک داریم تو شهر قدم میزنیم
دوست داری بیایم دنبالت
_فعلا همچی خوب پیش میره.. ولی خیلی حالم اوکی نیست
ی:سون تاک میگه بیایم پیشت؟
_نه...لازم نیست...خوش بگذره
توی این تایم که داشتم چت میکردم تمام حواس جونگکوک روی من بود
نگاه هاشو احساس میکردم
گوشی رو خاموش کردم و به جمعیت نگاه کردم...همه درحال صحبت بودن
چندمین بعد
رفتیم سر میز... من مجبور شدم کنار جونگکوک بشینم
جونگکوک
اصلا معلومه دختر شیطونیه...از نگاهاش...از حرکاتش
خیلی کنجکاوم چیکار میکنه.. دوست دارم ازش بیشتر بدونم
(لبخند) دختره مسخره
همه مشغول خوردن و صحبت کردن بودن
آقایون درباره کار،خانم ها در باره مسائل خودشون و..
همه کیفشون کوک بود جر ات
فقط ات بود که این شلوغی کلافش کرده بود
مشکل معدش باعث میشد نتونه درست غذا بخوره
خانم جئون متوجه رنگ پریدگی ات شد
و از خانم کیم پرسید
خج:ات حالش خوبه؟انگار رنگش پریده
خک:نمیدونم...امروز که حالش خوب بود
بزار ازش بپرسم
خک:ات.. حالت خوبه عزیزم؟
خج:رنگت پریده... حالت خوبه؟
همه برگشتن و با نگرانی به ات نگاه کردن
ات با تعجب به همه نگاه کرد
(ات: چتونه بابا...چرا اینطوری نگام میکنن *در ذهن* )
_خوبم...چیزیم نیست فقط یکم حالت تهوع دارم
خج: غذاتم نخوردی..
_میل ندارم.. دلم ی چیز ترش میخواد
مامان .... رو بهم میدی
خک:بیا
خانم کیم ظرف .... رو داد به ات
+حالت خوبه.. میخوای بریم بیمارستان؟
_نـ...
#فیکشن #فیکجونگکوک
داشتم با خودم حرف میزدم که توجه جمعیت جلب شد
نگاه های سنگینی رو احساس میکردم
از پله ها پایین اومدم و رفتم سمتشون
خج:ات جون...اومدی
با همه دست دادم تا آخرین نفر رسیدم به جونگکوک
دستمو دراز کردم..
_خوش اومدی
جونگکوک چند لحضه ای دست ات رو فشار داد
+منتظرت بودم..
ات سری تکون داد
خانم جئون اشاره کرد که ات بیاد بین خودش و جونگکوک بشینه..
ات
حس بدی دارممممم
میدونم..مطمئنم همه دارن در باره من تو ذهنشون فکر میکنن کلی سوال دارن
پدرم و پدر جونگکوک دارن دربارهی یه موضوعی آروم صحبت میکنن
مطمئنم درباره ازدواج ماست
حالم اصلا خوب نیست..حالت تهوع دارم
فکر کنم .... که امروز خوردم روی دلم مونده
( .... :اسم غذا)
معدم این روزا حساس شده.. این هفته کلا با حالت تهوع و سرگیجه رفیق شدیم
اصلا از این موقعیتی که توش گیر کردم احساس راحتی ندارم.. تمام سیستم بدنم بهم ریخته
توجه بیش از حد جمعیت فضای معذب کننده ای شکل داده بود
تمام حواسشون روی من بود
صدای نوتیف گوشیم رو شنیدم
بازش کردم
یه پیام از طرف یونا بود
ی:ات اوضاع روبه راهه؟ حالت خوبه؟
من و سون تاک داریم تو شهر قدم میزنیم
دوست داری بیایم دنبالت
_فعلا همچی خوب پیش میره.. ولی خیلی حالم اوکی نیست
ی:سون تاک میگه بیایم پیشت؟
_نه...لازم نیست...خوش بگذره
توی این تایم که داشتم چت میکردم تمام حواس جونگکوک روی من بود
نگاه هاشو احساس میکردم
گوشی رو خاموش کردم و به جمعیت نگاه کردم...همه درحال صحبت بودن
چندمین بعد
رفتیم سر میز... من مجبور شدم کنار جونگکوک بشینم
جونگکوک
اصلا معلومه دختر شیطونیه...از نگاهاش...از حرکاتش
خیلی کنجکاوم چیکار میکنه.. دوست دارم ازش بیشتر بدونم
(لبخند) دختره مسخره
همه مشغول خوردن و صحبت کردن بودن
آقایون درباره کار،خانم ها در باره مسائل خودشون و..
همه کیفشون کوک بود جر ات
فقط ات بود که این شلوغی کلافش کرده بود
مشکل معدش باعث میشد نتونه درست غذا بخوره
خانم جئون متوجه رنگ پریدگی ات شد
و از خانم کیم پرسید
خج:ات حالش خوبه؟انگار رنگش پریده
خک:نمیدونم...امروز که حالش خوب بود
بزار ازش بپرسم
خک:ات.. حالت خوبه عزیزم؟
خج:رنگت پریده... حالت خوبه؟
همه برگشتن و با نگرانی به ات نگاه کردن
ات با تعجب به همه نگاه کرد
(ات: چتونه بابا...چرا اینطوری نگام میکنن *در ذهن* )
_خوبم...چیزیم نیست فقط یکم حالت تهوع دارم
خج: غذاتم نخوردی..
_میل ندارم.. دلم ی چیز ترش میخواد
مامان .... رو بهم میدی
خک:بیا
خانم کیم ظرف .... رو داد به ات
+حالت خوبه.. میخوای بریم بیمارستان؟
_نـ...
#فیکشن #فیکجونگکوک
- ۷.۸k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط