۵
کردی و تا شب کلی ذوق داشتی که دوباره اون پسر رو ببینی اینبار باشیرینی وکتاب رفتی و منتظر جونگ کوک شدی یکم بعد اون اومد پیشت و گفت: منم.....برات یه سوپرایز اوردم کتاب ها و شیرینی هارو از داخل کیفت بیرون اوردی و کوک که با ذوق بهت نگاه میکرد گفتی:اینا برای توعه جونگ کوک اشک توی چشماش جمع شد محکم بغلت کرد و تشکر کرد یکی از شیرینی هارو خورد و خیلی خوشش اومد . تو و کوک هر روز به مدت 3 ماه همدیگه رو توی جنگل ملاقات میکردین تو همیشه برای کوک کتاب و شیرینی میبردی براش میخوندی و بهش خوندن و نوشتن یاد دادی اون هم هر روز هر خبری توی شهر میشد میومد به تو میگفت امشب بهت گفت ملکه یه مهمونی بزرگ ترتیب داده که اونجا زوح ها باهم میرقصن گفتی: برای چی؟ گفت:فکر کنم به مناسبت مرگ پسرش تبق معمول رفتی خونه و از پدرت اجازه گرفتی
برای پارت بعد 4 لایک کنید
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.