داستانک؛ ✍کتلت
🌸پروانه لقمه ی کوچکی از کتلت و نان سنگک تازه و ریحان را به دهانش گذاشت و با تردید به شوهرش نگاه کرد. آرام آرام آن را جوید و قورت داد . بهروز سرفه ای کرد و قاشق از دستش افتاد. پروانه سریع لیوان شیشه ای را از پارچ کوچک روی میز غذاخوری پرکرد و مقابل صورت شوهرش گرفت و گفت: چیشد بهروز؟
🍃بهروز آب را سر کشید و نفسی بیرون داد. ساکت بود و به کتلت های سرخ شده ی روبه رویش نگاه میکرد. پروانه رد نگاه را از مژه های کوتاه بهروز گرفت و به کتلت ها رسید. آشوبی در دلش احساس کرد. آرام پرسید: خوشمزه نشده عزیزم؟ چرا نمیخوری؟ آخ اگه بدونی از کی پای اجاق بودم.
🌺بهروز با بی توجهی لقمه دیگری را آماده کرد، تکه ای از تربچه های قرمز تزیین شده را برداشت و همه را در دهانش چپاند. پروانه نگاهش را از او گرفت و لقمه ی دیگری را برای خودش گرفت.
🍃موبایل بهروز زنگ خورد. دهان ها از حرکت ایستاد و با تعجب به همدیگه نگاه کردند. بهروز لقمه را سریع قورت داد و با پشت دستش، ریش و سبیل کوتاهش را تمیز کرد و به سرعت بلند شد تا موبایلش را بردارد. پروانه نیم خیز شده بود و حرکات او را زیر نظر داشت و صدای شوهرش را میشنید.
🌸_سلام مامان.. خوب هستید؟ نه خواب نبودیم داشتیم شام میخوردیم.
🍃_چه نوش جانی مادر... کتلت نبود که آجر بود...
🌺پروانه روی صندلیاش وا رفت. هنوز صدای بهروز در هال خانه میپیچید.
🍃_مادر واقعا قدر نمیدونستیم. دلم لک زده برای اون کتلت هاتون. همیشه سرش دعوا میکردیم.
🌸پروانه ابروهایش درهم بود و گوشه چنگال را به داخل نان فشار میداد.
🍃_چمیدونم. مامان شما چکار میکردید که خوب در میاومد؟ یا اون چلو مرغا ... چکار میکردید که اینقدر خوش طعم بود؟
🌺_اصلا بذارید گوشی رو بدم به خودش.. بهش دستور پخت رو بگید.
🍃پروانه عصبانی از جایش بلند شد. دستهایش را در هوا تکان داد تا بهروز را متوجه خود کند.
🌸_مامان من که سر در نمیارم. خسته شدم. خودتون بگید بهش پروانه سوزشی در معده اش احساس کرد. زیر لبش غر میزد. اصلا آمادگی صحبت را نداشت.
🍃_عه ...حتما باید برید؟ خب باشه پس من قطع میکنم. خداحافظ مادر. مواظب خودتون باشید.
🌺نفس راحتی کشید. مشتهای گره شدهاش را باز کرد. به بغض در گلویش توجهی نکرد. عصبانی به بهروز خیره بود تا او را نگاه کند. بهروز گوشی اش را روی اپن گذاشت و به پروانه نگاه کرد. کلمات با حرارت از دهان پروانه خارج شد.
🍃_خب اگه عیب و ایرادی داره اول به خودم بگو... تو مثلا شوهرمی که سریع میری بدی آدم رو همه جا جار میزنی؟! اگرچه بنظرم اون کتلت هیچ عیب و ایرادی نداشت.
🌸دیگر لحظهای نایستاد. به سمت اتاق خواب رفت و در را محکم بست. بهروز بی تفاوت به سرجایش برگشت و لقمهی دیگری گرفت.
#همسرداری
#داستان
#بهقلمشاهد
🆔 @tanh_rahe_narafte
🍃بهروز آب را سر کشید و نفسی بیرون داد. ساکت بود و به کتلت های سرخ شده ی روبه رویش نگاه میکرد. پروانه رد نگاه را از مژه های کوتاه بهروز گرفت و به کتلت ها رسید. آشوبی در دلش احساس کرد. آرام پرسید: خوشمزه نشده عزیزم؟ چرا نمیخوری؟ آخ اگه بدونی از کی پای اجاق بودم.
🌺بهروز با بی توجهی لقمه دیگری را آماده کرد، تکه ای از تربچه های قرمز تزیین شده را برداشت و همه را در دهانش چپاند. پروانه نگاهش را از او گرفت و لقمه ی دیگری را برای خودش گرفت.
🍃موبایل بهروز زنگ خورد. دهان ها از حرکت ایستاد و با تعجب به همدیگه نگاه کردند. بهروز لقمه را سریع قورت داد و با پشت دستش، ریش و سبیل کوتاهش را تمیز کرد و به سرعت بلند شد تا موبایلش را بردارد. پروانه نیم خیز شده بود و حرکات او را زیر نظر داشت و صدای شوهرش را میشنید.
🌸_سلام مامان.. خوب هستید؟ نه خواب نبودیم داشتیم شام میخوردیم.
🍃_چه نوش جانی مادر... کتلت نبود که آجر بود...
🌺پروانه روی صندلیاش وا رفت. هنوز صدای بهروز در هال خانه میپیچید.
🍃_مادر واقعا قدر نمیدونستیم. دلم لک زده برای اون کتلت هاتون. همیشه سرش دعوا میکردیم.
🌸پروانه ابروهایش درهم بود و گوشه چنگال را به داخل نان فشار میداد.
🍃_چمیدونم. مامان شما چکار میکردید که خوب در میاومد؟ یا اون چلو مرغا ... چکار میکردید که اینقدر خوش طعم بود؟
🌺_اصلا بذارید گوشی رو بدم به خودش.. بهش دستور پخت رو بگید.
🍃پروانه عصبانی از جایش بلند شد. دستهایش را در هوا تکان داد تا بهروز را متوجه خود کند.
🌸_مامان من که سر در نمیارم. خسته شدم. خودتون بگید بهش پروانه سوزشی در معده اش احساس کرد. زیر لبش غر میزد. اصلا آمادگی صحبت را نداشت.
🍃_عه ...حتما باید برید؟ خب باشه پس من قطع میکنم. خداحافظ مادر. مواظب خودتون باشید.
🌺نفس راحتی کشید. مشتهای گره شدهاش را باز کرد. به بغض در گلویش توجهی نکرد. عصبانی به بهروز خیره بود تا او را نگاه کند. بهروز گوشی اش را روی اپن گذاشت و به پروانه نگاه کرد. کلمات با حرارت از دهان پروانه خارج شد.
🍃_خب اگه عیب و ایرادی داره اول به خودم بگو... تو مثلا شوهرمی که سریع میری بدی آدم رو همه جا جار میزنی؟! اگرچه بنظرم اون کتلت هیچ عیب و ایرادی نداشت.
🌸دیگر لحظهای نایستاد. به سمت اتاق خواب رفت و در را محکم بست. بهروز بی تفاوت به سرجایش برگشت و لقمهی دیگری گرفت.
#همسرداری
#داستان
#بهقلمشاهد
🆔 @tanh_rahe_narafte
۱.۸k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.