®
®
به #ساعت نگاه کردم
.
پنج و چهل دقیقه #صبح بود
.
خوابیدم. بعد از مدتی بلند شدم ؛ به ساعت #نگاه کردم
.
پنج و چهل دقیقه صبح بود
.
به خودم گفتم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول #اشتباه دیده ام.
.
خوابیدم.
.
وقتی پاشدم.هوا #روشن بود ولی ساعت باز هم پنج و چهل دقیقه صبح بود.
.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت #مرده باشد. من از او #توقع نداشتم؛ او هم به این کارهای من #عادت نداشت...
.
حالا می فهمم انگار آدم ها نیز مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، #همیشگی
.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را #حس نمی کنی
.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور #بی_ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود
.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
.
قدر این آدم ها را #باید_بدانیم،
قبل از پنج و چهل دقیقه
.
#رضا_دات_میم
به #ساعت نگاه کردم
.
پنج و چهل دقیقه #صبح بود
.
خوابیدم. بعد از مدتی بلند شدم ؛ به ساعت #نگاه کردم
.
پنج و چهل دقیقه صبح بود
.
به خودم گفتم: هوا که هنوز تاریکه. حتماً دفعه ی اول #اشتباه دیده ام.
.
خوابیدم.
.
وقتی پاشدم.هوا #روشن بود ولی ساعت باز هم پنج و چهل دقیقه صبح بود.
.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت #مرده باشد. من از او #توقع نداشتم؛ او هم به این کارهای من #عادت نداشت...
.
حالا می فهمم انگار آدم ها نیز مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، #همیشگی
.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را #حس نمی کنی
.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور #بی_ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود
.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
.
قدر این آدم ها را #باید_بدانیم،
قبل از پنج و چهل دقیقه
.
#رضا_دات_میم
۶۲۶
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.