پارت ۳۳ فیک دور اما آشنا

پارت ۳۳
آدلیا ویو
مامانم درو باز کرد
آدلیا : سلام مامان جونم
تهیونگ : سلام زن عمو جون
#: سلام خوش اومدید بیاید
رفتیم داخل و باهم سلام کردیم
*: هنوزم نمیخای از این عشق مسخرتون دست بکشین؟
&: پدرجان بهتره الان وقت این حرفا نیست بهتره بعد از شام درموردش حرف بزنیم
#: درسته شام حاضره
هممون درو میز جمع شدیم و در سکوت کامل شاممون رو خوردیم
بعد از شام به کمک مامانم ظرفارو جمع کردم و قهوه آماده کردم
#: دخترم چیزی شده؟
آدلیا : مامان اگه بهت بگم که باردارم چی؟
#: واقعا؟
آدلیا : آ....آره
#: خب این واقعا خبر خوبیه
آدلیا : آره ولی پدربزرگ
#: اشکال نداره ممکنه قانع بشه بیا زودتر بریم حرف بزنیم
به کمک مامانم قهوه هارو بردم و نشستیم دور هم
*: پس میخاین هنوزم باهم باشین درسته؟
تهیونگ : بله پدرجان و اومدیم ازتون اجازه بگیریم تا ازدواج کنیم چون.......
آدلیا : من باردارم
&*: چی؟(داد)
تهیونگ : بله درسته
*: خب ....اگه عشقتون واقعیه و دارید بچه دارم میشید من مشکلی ندارم
آدلیا و تهیونگ : واقعا؟
*: ارع
&: خب پس هرچه زودتر تاریخ عروسی رو مشخص کنین
#: به نظر هفته ی بعدی خوبه
&: آره خب ادلیا نوم چند ماهشه؟
آدلیا : سه ماه
&#: واقعا؟
آدلیا : آرع
&#: اوکی
باهم حرف زدیم و کلی خوش گذروندیم
ساعت تقریبا ۱۲ شب بود و دیگه باید میرفتیم چون اگه دیر میشد خطرناک بود
آدلیا : مامان جون ما دیگه میریم
#: باشه عزیزم خوش اومدین
&: خدافظ
تهیونگ : خدافظ همگی
*: خدافظ
با تهیونگ از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
تهیونگ : بیب بریم؟
آدلیا : آره بریم
ماشین روشن کرد و راه افتادیم
تو راه درحال حرف زدن بودیم که یهو .......
آدلیا : جلوتو نگاه کنننننن
سیاهی مطلق......
راوی ویو
تهیونگ و آدلیا تصادف کردن و همه دورشون جمع شدن
•: زنگ بزنین آمبولانس
^: باشه
یک فرد غریبه به آمبولانس زنگ زد و آمبولانس بعد از چند مین اومد
هردورو روی برانکارد گذاشت و برد به بیمارستان
فلش بک به بیمارستان بعد از ۱۲ ساعت که تهیونگ به هوش میاد
تهیونگ ویو
با سردرد شدیدی به زور چشمامو باز کردم و گفتم
تهیونگ : آ....آدلیا کو؟
دکتر : متأسفم که اینو میگم ولی ....
تهیونگ : یعنی چی ؟ منظورت چیه؟
دکتر : حال خانومتون و خودتون خوبه ولی بچتون فوت کرده
تهیونگ : چی؟ (داد)
دکتر : لطفا آروم باشید متأسفم بازم بلا به دور
تهیونگ : میشه آدلیا رو ببینم؟
دکتر : بله از پشت من بیاین
آروم از جام پاشدم و از پشت دکتر به سمت اتاقی که آدلیا توش بود رفتم
دکتر : همسرتون خبر ندارن
تهیونگ : باشه
آروم درو باز کردم و دیدم خوابه
آروم کنارش نشستم و دستشو تو دستام گرفتم..............
دیدگاه ها (۳)

پارت ۳۴ فیک دور اما آشنا

پارت ۳۵ فیک دور اما آشنا

پارت ۳۲ فیک دور اما آشنا

پارت ۳۱ فیک دور اما آشنا

نام فیک: عشق مخفیPart: 47ویو ات*جی. واقعا؟ات. علائمش رو دارم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط