Crazy About Him
ִㅤ ˑ Crazy About Him
︙𝗖𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾 : Yeongyu & Taekai
︙𝗚𝖾𝗇𝗋𝖾 : Romance, Daily Life, Fantasy, Smut
︙𝗪𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 Setayesh & Mirage ִㅤ ˑ ㅤ
دستش رو به دستگیره گرفت و به سختی سعی کرد لبخندی روی لبهاش بنشونه.
-من باید بخاطرش قوی باشم.
خونه با همون فضای آشنایِ سکوت و کسلکننده به استقبالش اومد. خودش رو با وزنی که
روی شونه هاش سنگینی می کرد، روی مبل تک نفره رها کرد. کیف اداریاش از گره دستانش
بیرون اومد و روی زمین افتاد. اهمیتی نداشت که زیپ کیف رو موقع برداشتن کلید نبسته و
همه برگه ها پخش زمین شدن.
+یونجون جان لطفاً آروم باش.
صدای خواهش زنانه ای که ما بین اون فریادهای پسرش رو میشنید، باعث شد قلبش
تیربکشه. دست هاش رو روی زانوش گذاشت و برای رفتن به اتاق پسر بلند شد. تار مویی از
دسته موهای بالا سرش جا افتاده بود رو با دستش مرتب کرد. نزدیک تر رفت و به اتاق یونجون
رسید با دیدن اتاق، ابروهاش فاصله گرفت و خمیده شدن.
هیون ووک مدام نگاهش رو به پرستار و پسرش گردش میداد.
-موضوع چیه؟
+آقای چوی؛ شما اومدین؟ من خیلی سعی کردم که یونجون رو...
-از اینجا برو...از اتاقم ،خونه مون برو...من نمیخوام تو بیای.
فریاد های کودکانه اش ادامه داشت و هیون سعی کرد با داد زدن سر پسرش، جلوی بی احترامی
اون رو به خدمتکار بیچاره بگیره. دادی که مرد سر پسر کوچک زد، باعث شد لبخند ازخود راضی ای رو لب های زن بشینه؛ وقتی هیون صداش زد، زن به چهرهی پردرک خودش برگشته
بود.
-خانم...
+بله، آقای چوی؟
هیون ووک چشماش رو برای چند صدم طولانی ای رو هم گذاشت. پرستار اسباب بازی دستش
رو روی میز گذاشت و قبل رفتنش احترام گذاشت. یونجون با دیدن پدرش دست از پرت کردن
و شکستن وسیله های دور و برش برداشته بود و باقی حرصش رو به دفتر نقاشیش نشون می داد. کاغذی که الان باید با رنگ گل ها پرمیشد، با خط های شکسته و نامنظم، مشکی بودن.
اینها همون علائم پرخاشگری تو رفتار کودکش بود که روانشناس میگفت؟ هیون زانو زد
و دست یونجون رو، که مداد رو گرفته بود نگه داشت. یونجون با وجود حصار دور دست هاش
پرخاشگرانه برای خط خطی کردن کاغذ، دستش رو تکون میداد.
-یونجونا، لطفاً به خودت بیا؛ خستم کردی.
︙𝗖𝗈𝗎𝗉𝗅𝖾 : Yeongyu & Taekai
︙𝗚𝖾𝗇𝗋𝖾 : Romance, Daily Life, Fantasy, Smut
︙𝗪𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖻𝗒 Setayesh & Mirage ִㅤ ˑ ㅤ
دستش رو به دستگیره گرفت و به سختی سعی کرد لبخندی روی لبهاش بنشونه.
-من باید بخاطرش قوی باشم.
خونه با همون فضای آشنایِ سکوت و کسلکننده به استقبالش اومد. خودش رو با وزنی که
روی شونه هاش سنگینی می کرد، روی مبل تک نفره رها کرد. کیف اداریاش از گره دستانش
بیرون اومد و روی زمین افتاد. اهمیتی نداشت که زیپ کیف رو موقع برداشتن کلید نبسته و
همه برگه ها پخش زمین شدن.
+یونجون جان لطفاً آروم باش.
صدای خواهش زنانه ای که ما بین اون فریادهای پسرش رو میشنید، باعث شد قلبش
تیربکشه. دست هاش رو روی زانوش گذاشت و برای رفتن به اتاق پسر بلند شد. تار مویی از
دسته موهای بالا سرش جا افتاده بود رو با دستش مرتب کرد. نزدیک تر رفت و به اتاق یونجون
رسید با دیدن اتاق، ابروهاش فاصله گرفت و خمیده شدن.
هیون ووک مدام نگاهش رو به پرستار و پسرش گردش میداد.
-موضوع چیه؟
+آقای چوی؛ شما اومدین؟ من خیلی سعی کردم که یونجون رو...
-از اینجا برو...از اتاقم ،خونه مون برو...من نمیخوام تو بیای.
فریاد های کودکانه اش ادامه داشت و هیون سعی کرد با داد زدن سر پسرش، جلوی بی احترامی
اون رو به خدمتکار بیچاره بگیره. دادی که مرد سر پسر کوچک زد، باعث شد لبخند ازخود راضی ای رو لب های زن بشینه؛ وقتی هیون صداش زد، زن به چهرهی پردرک خودش برگشته
بود.
-خانم...
+بله، آقای چوی؟
هیون ووک چشماش رو برای چند صدم طولانی ای رو هم گذاشت. پرستار اسباب بازی دستش
رو روی میز گذاشت و قبل رفتنش احترام گذاشت. یونجون با دیدن پدرش دست از پرت کردن
و شکستن وسیله های دور و برش برداشته بود و باقی حرصش رو به دفتر نقاشیش نشون می داد. کاغذی که الان باید با رنگ گل ها پرمیشد، با خط های شکسته و نامنظم، مشکی بودن.
اینها همون علائم پرخاشگری تو رفتار کودکش بود که روانشناس میگفت؟ هیون زانو زد
و دست یونجون رو، که مداد رو گرفته بود نگه داشت. یونجون با وجود حصار دور دست هاش
پرخاشگرانه برای خط خطی کردن کاغذ، دستش رو تکون میداد.
-یونجونا، لطفاً به خودت بیا؛ خستم کردی.
- ۲.۲k
- ۰۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط