فرشته ی نجات

فرشته ی نجات»

( پارت ۷)

ا.ت ویو:

همین جوری پشت سر کوک داشتم میرفتم و دامنم رو بالا نگه داشته بودم با دستام تا نیوفتم زمین .

که دوباره کوک وایساد .

کوک : خب ا.ت دیگه از الان می خوایم وارد دنیای مجودات بشیم پس همینجوری که گفتم مراقب خودت باش .

ا.ت : باشه .

( بچه ها قیافه ی ا.ت رو براتون میزارم توی اسلاید ۲ از این به بعد ا.ت رو اینشکلی تصور کنید .)

رفتیم توی یه رستوران نشستیم و همه بهمون زل زده بودن . دلیلش رو نمیدونستم برای همین گفتم .

ا.ت : کوک. هی . هی کوک اینا چرا زل زدن به مااا . *با لحن آروم *

کوک : خودم دقیق نمیدونم ولی فک کنم تنها دو دلیل داشته باشه . یک . خوشگلی. دو .انسانی . چون مردم این دنیا خیلی فضولن ولی بهت عادت میکنن چون امدن ادم ها کم پیدا میشه چه برسه به یه دختر به این خشگلی .

من احساس کردم که گونم گل انداخت و قرمز شد از خجالت . کوک دستش رو سمتم دراز کرد منم دستم رو گزاشتم رو دستش و سرم رو انداختم پایین و با هم رفتیم سمت یه صندلی دور از بقیه نشستیم .

کوک : اینجا منو هاش بخش بخش و برای خون اشام ها خون و برای فرشته ها  غذا های سلطتی و غیره داره ولی همه ی رستوران ها یه بخش کوچیک برای انسان ها هم دارن .
ا.ت : عالیه * با لبخند رضایت *

بعد از اینکه غذا مون رو خوردیم  رفتیم خونه و کمی استراحت کردیم .

من رفتم توی اتاقم و داشتم به کتاب هاش نگاه میکردم و یکی از کتا هاش رو که خوشم اومد داشتم میخوندم که یهو صدای در اومد .

ا.ت : بفرمایید .
کوک در رو باز کرد و گفت .

کوک : راستی سریع حاضر شو میخوام ببرمت دبیرستان ثبت نامت کنم و به شاه بگم که یه انسان به اینجا اومده .

ا.ت : ها ؟

کوک : سریع حاضر شو دیگهههه.
ا.ت : باشه .باشه اومدم .* باخنده *..

کوک : فقط یه لباس خیلی خوب بپوشی هااا میخوایم بریم پیش شاه .

ا.ت : اوکی * با لبخند *

رفتم صورتم رو شستم و روتین پوستیم رو انجام دادم و یکم تینت به لبم زدم .
لباسی که انتخاب کردم رو خیلی خیلی دوست داشتم :)

( لباس ا.ت اسلاید ۳)

کتابی که داشتم میخوندم رو گزاشتم توی کیف ست با لباسم . گیره ی سبز رنگم رو به سرم زدم و کفش هام رو پوشیدم و پله ها رو پایین میرفتم .

کوک منتظرم بود و استایلش هم واقعا محشر بود .

( لباس کوک اسلاید ۴ )

کوک با چشماش که اشک توش جمع شده بود و با لبخند گفت :

کوک : چقدر گوگولی شدی :)

ا.ت : مرسیی بریممم .

دویدم سمت در که دیدم کوک هنوز سر جاش نشسته .

ا.ت : چیشد ؟

کوک : خستمه :/ وایسا . وایسا الان میام .* خنده *

ا.ت : * خنده *

کوک اومد دم در وایستاد و گفت .

کوک : چیزی یادت نرفته ؟

ا.ت : چی مثلا .
کوک دستش رو سمتم دراز کردم منم دستش رو گرفتم تازه یادم افتاد ( باید مواظب خودم باشم )

سوار ماشین شدیم و رفتیم تا رسیدیم به یک کاخ .
________________________________
دیدگاه ها (۰)

پرام 😐😐😂

یک خصوصیت خوبتون رو بنویسید :)توی کامنتا .این یه تمرین برای ...

:))suli#به_یاد_سولی

https://wisgoon.com/meliolialiotli:))))

"سرنوشت "p,18...ویو کوک ۵ ساعت بعد ساعت ۱ ظهر *.ا/ت روی صندل...

پارت ۷۲ فیک ازدواج مافیایی

پارت ۷۰ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط