همه خواب بودند بجز من و زایری که میخواست در دل شب بزند به جاده و میزبانانی که خواب را از یاد برده بودند... توی حیاط به انتظار طلوع نشسته بودم و بیقرار که با یک سینی نان و پنیر و چایی به استقبالم آمد... میلم به غذا نمیرفت اما مگر میشد اینهمه مهر را رد کرد... روز دوم سفرمان بود... #مبیت #اربعین