رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت بیست و نه
لبخند زد. دستم رو که از پشت گردنش برداشتم شالش عقب رفت. با بهت چشمم به رد کبودی روی گردنش افتاد که معلوم بود مدت زیادی ازش گذشته. رد مثل جای ضربه سیم بود. نفسم گرفت و روم رو به سختی گرفتم. دیر وقت بود که به یزد رسیدیم؛ پس یک مسافرخونه دو تخته گرفتیم و به اتاق رفتیم. این جا دیگه راه فرار نبود.
تخت ها رو بهم چسبوندیم. نوا رو که خوابیده بود وسط گذاشتم تا دریا متوجه بشه قرار نیست کنار هم بخوابیم. به سمت
چمدونم رفتم .
چند بار آب حوض پارک رو به صورتم زدم. جوری از پله ها پایین اومده بودم، که چند پله رو غلت زده بودم. سرم درد می کرد
و از بینیم خون اومده بود، اما بیشتر از همه ذهنم بود که آزارم می داد. به سمت یک نیمکت رفتم و روش دراز کشیدم . تا
خواستم چشم هام رو ببندم، حواسم جمع شد که دریا و نوا رو توی مکانی همه کسی، تنها گذاشتم.
بلند شدم و بدو بدو، به سمت مس افرخونه برگشتم. همون موقع گوشیم زنگ خورد. در همون حال که می دویدم، جواب دادم :
-بله؟
صدای گریه دریا می اومد.
-کجایی؟
با وحشت گفتم :
-جانم عزیز دلم؟ چیزی شده؟
-یک نفر... یک نفر داره با دستگیره در ور میره .
احساس کردم قلبم ایست کرد.
-همین الان زنگ بزن به م دیر مسافرخونه تا من برسم .
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و سرعتم رو بیشتر کردم. تمام وجودم از ترس می لرزید و پاهام منتظر امانی بودن تا از ک ار
بیافتن. به مسافرخونه رسیدم و پله ها رو بدو بدو، باال رفتم، تا جایی که بعضی وقت ها با دیوار روبه روی هر قسمت از پله ها،
بر خورد می کردم.
به طبقه خودمون که رسیدم، مدیر مسافرخونه داشت با مردی جر و بحث می کرد. جلوتر رفتم که هردو متوجه من شدن. تا
خواستم مرد رو زیر مشت و لقد بگیرم، مدیر گفت :
-آقا ایشون اتاق رو اشتباه گرفته بودن، همسر شما هم ترسیدن.
نگاهی به مرد کردم که با ترس و مظلومیت گفت :
-راست میگن، نگاه کنید! من اتاق کنار اتاق شما رو اجاره کرده بودم.
به دو در کردم و در حالی که هنوز شک داشتم، سر ی تکون دادم و وارد اتاق شدم. دریا روی تخت نشست بود و نوا رو
توی آغوش گرفته بود و می لرزید. با دیدن من زیر گریه زد. جلو رفتم و بچه رو از دستش گرفتم .
-گفت که چیزی نبوده .
هنوز داشت گریه می کرد. دستی روی موهای نوا کشیدم و رد اشکِ روی گونه اش رو پاک کردم و دوب اره رو به دریا گفتم :
-چرا هنوز گریه می کنی؟ چرا الکی خودت و بچه رو می ترسونی؟
در حالی که زار می زد گفت :
-دیگه تحمل ندارم! دیگه نمی خوام این بال سرم بیاد! می ترسم، دوباره نه !
حرفش و اشکش آتیشم زد. جلو رفتم و توی بغلم کشیدمش.
-بهت قول میدم که دست هیچ نامحرمی، هیچ وقت به تو و نوا نمی خوره
و آروم تر زمزمه کردم:
- و دست من هم به هیچ کسی جز تو نمی خوره.
انقدر توی بغلم گریه کرد که خوابش برد.
تخت ها رو بهم چسبوندیم. نوا رو که خوابیده بود وسط گذاشتم تا دریا متوجه بشه قرار نیست کنار هم بخوابیم. به سمت
چمدونم رفتم .
چند بار آب حوض پارک رو به صورتم زدم. جوری از پله ها پایین اومده بودم، که چند پله رو غلت زده بودم. سرم درد می کرد
و از بینیم خون اومده بود، اما بیشتر از همه ذهنم بود که آزارم می داد. به سمت یک نیمکت رفتم و روش دراز کشیدم . تا
خواستم چشم هام رو ببندم، حواسم جمع شد که دریا و نوا رو توی مکانی همه کسی، تنها گذاشتم.
بلند شدم و بدو بدو، به سمت مس افرخونه برگشتم. همون موقع گوشیم زنگ خورد. در همون حال که می دویدم، جواب دادم :
-بله؟
صدای گریه دریا می اومد.
-کجایی؟
با وحشت گفتم :
-جانم عزیز دلم؟ چیزی شده؟
-یک نفر... یک نفر داره با دستگیره در ور میره .
احساس کردم قلبم ایست کرد.
-همین الان زنگ بزن به م دیر مسافرخونه تا من برسم .
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و سرعتم رو بیشتر کردم. تمام وجودم از ترس می لرزید و پاهام منتظر امانی بودن تا از ک ار
بیافتن. به مسافرخونه رسیدم و پله ها رو بدو بدو، باال رفتم، تا جایی که بعضی وقت ها با دیوار روبه روی هر قسمت از پله ها،
بر خورد می کردم.
به طبقه خودمون که رسیدم، مدیر مسافرخونه داشت با مردی جر و بحث می کرد. جلوتر رفتم که هردو متوجه من شدن. تا
خواستم مرد رو زیر مشت و لقد بگیرم، مدیر گفت :
-آقا ایشون اتاق رو اشتباه گرفته بودن، همسر شما هم ترسیدن.
نگاهی به مرد کردم که با ترس و مظلومیت گفت :
-راست میگن، نگاه کنید! من اتاق کنار اتاق شما رو اجاره کرده بودم.
به دو در کردم و در حالی که هنوز شک داشتم، سر ی تکون دادم و وارد اتاق شدم. دریا روی تخت نشست بود و نوا رو
توی آغوش گرفته بود و می لرزید. با دیدن من زیر گریه زد. جلو رفتم و بچه رو از دستش گرفتم .
-گفت که چیزی نبوده .
هنوز داشت گریه می کرد. دستی روی موهای نوا کشیدم و رد اشکِ روی گونه اش رو پاک کردم و دوب اره رو به دریا گفتم :
-چرا هنوز گریه می کنی؟ چرا الکی خودت و بچه رو می ترسونی؟
در حالی که زار می زد گفت :
-دیگه تحمل ندارم! دیگه نمی خوام این بال سرم بیاد! می ترسم، دوباره نه !
حرفش و اشکش آتیشم زد. جلو رفتم و توی بغلم کشیدمش.
-بهت قول میدم که دست هیچ نامحرمی، هیچ وقت به تو و نوا نمی خوره
و آروم تر زمزمه کردم:
- و دست من هم به هیچ کسی جز تو نمی خوره.
انقدر توی بغلم گریه کرد که خوابش برد.
۳۳.۶k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.