عشق در مشروب 🍷
پارت ۹🍷
یهو صدای جیغ اوجما را شنیدم خودم فهمیدم برای چیه سریع به تهیونگ نگاه کردم و گفتم
+ ته هرچی که شد پایین نیا
میرا توی ذهنش : تو نباید این صحنه های درد ناک را ببینی میخوام کارش را تمام بکنم خوب از یک طرف هم نباید بدونه من یک جاسوسم
میرا : پله ها را دو تا دوتا رفتم پایین اون جهیون عوضی اوجما را از گلو گرفته بود و داشت خفه اش میکرد اوجما بیحال شده بود و نای نفس کشیدن هم نداشت سریع داد زدم
+ من اینجام عوضی
با صورتی خشمگین اوجما را پرت کرد و اومد سمتم وقتی به اندازه کافی نزدیک شد از پشت دستش را پیچوندم و انداختمش زمین و سرش را با شدت فشار دادم و بعد بلندش کردم و انداختمش سمت یکی از بادیگارد هاییی که اونجا بود و روبهش گفتم
+ من شاید از خودم بگزرم ولی از خانوادم نه ( سرد و محکم)
و رفتم سمت اوجما و بغلش کردم هنوز داشت نفس نفس میزد حالش زیاد خوب نبود که یهویی یکی را بغل راه پله دیدم که با ترس داره نگاهم میکنه تهیونگ بود سریع بلند شدم توی را به یکی از ندیمه ها گفتم اوجما را ببره بیمارستان و سریع رفتم سمت تهیونگ
خوشکش زده بود فقط به من نگاه میکرد بردمش طبقه بالا که راحت باشیم و گفتم
+ ته مگه من نگفتم بالا بمون ؟
- می ... میرا هنوز باورم نمیشه تویی
+ باورت بشه
- اره ا... اصلا بهت نمیاد از این کار ها بلد باشی
+ نترس به کسایی که دوستشون دارم اسیب نمیزنم بیب ( با لبخندی محو ولی زیبا )
تهیونگ : با این حرفش یکم اروم شدم وی همچنان هم یکم ازش میترسیدم یادم باشه در اینکه عصبانیش نکنم وگرنه مردم
میرا : پریدم و محکم بغلش کردم اونم موهام را نوازش کرد و خندید گفتم
- میشه ازم نترسی ته
راستش من از بچگی بخواتر این که پدر و مادرم را از دست دادم و کسی را نداشتم باید از خودم مراقبت میکردم و خب بخواتر قدرتم و کار کردنم به علاوه مردیم هم ازم میترسیدم و هیچ دوستی نداشتم
خب راستش میترسم تو ازم بترسی و خب ازم جدابشی
تهیونگ تک خنده ای کرد و گفت
- اگر برات جالب باشه منم این شکلیم از بچگی بکس کار میکردم و خب خانوادم را توی جنگ از دست دادم و خب کاملا درکت میکنم بیب
....
یهو صدای جیغ اوجما را شنیدم خودم فهمیدم برای چیه سریع به تهیونگ نگاه کردم و گفتم
+ ته هرچی که شد پایین نیا
میرا توی ذهنش : تو نباید این صحنه های درد ناک را ببینی میخوام کارش را تمام بکنم خوب از یک طرف هم نباید بدونه من یک جاسوسم
میرا : پله ها را دو تا دوتا رفتم پایین اون جهیون عوضی اوجما را از گلو گرفته بود و داشت خفه اش میکرد اوجما بیحال شده بود و نای نفس کشیدن هم نداشت سریع داد زدم
+ من اینجام عوضی
با صورتی خشمگین اوجما را پرت کرد و اومد سمتم وقتی به اندازه کافی نزدیک شد از پشت دستش را پیچوندم و انداختمش زمین و سرش را با شدت فشار دادم و بعد بلندش کردم و انداختمش سمت یکی از بادیگارد هاییی که اونجا بود و روبهش گفتم
+ من شاید از خودم بگزرم ولی از خانوادم نه ( سرد و محکم)
و رفتم سمت اوجما و بغلش کردم هنوز داشت نفس نفس میزد حالش زیاد خوب نبود که یهویی یکی را بغل راه پله دیدم که با ترس داره نگاهم میکنه تهیونگ بود سریع بلند شدم توی را به یکی از ندیمه ها گفتم اوجما را ببره بیمارستان و سریع رفتم سمت تهیونگ
خوشکش زده بود فقط به من نگاه میکرد بردمش طبقه بالا که راحت باشیم و گفتم
+ ته مگه من نگفتم بالا بمون ؟
- می ... میرا هنوز باورم نمیشه تویی
+ باورت بشه
- اره ا... اصلا بهت نمیاد از این کار ها بلد باشی
+ نترس به کسایی که دوستشون دارم اسیب نمیزنم بیب ( با لبخندی محو ولی زیبا )
تهیونگ : با این حرفش یکم اروم شدم وی همچنان هم یکم ازش میترسیدم یادم باشه در اینکه عصبانیش نکنم وگرنه مردم
میرا : پریدم و محکم بغلش کردم اونم موهام را نوازش کرد و خندید گفتم
- میشه ازم نترسی ته
راستش من از بچگی بخواتر این که پدر و مادرم را از دست دادم و کسی را نداشتم باید از خودم مراقبت میکردم و خب بخواتر قدرتم و کار کردنم به علاوه مردیم هم ازم میترسیدم و هیچ دوستی نداشتم
خب راستش میترسم تو ازم بترسی و خب ازم جدابشی
تهیونگ تک خنده ای کرد و گفت
- اگر برات جالب باشه منم این شکلیم از بچگی بکس کار میکردم و خب خانوادم را توی جنگ از دست دادم و خب کاملا درکت میکنم بیب
....
- ۳۰
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط