Part ⁶¹
ا.ت ویو:
و بو*سه عمیقی روی لبهام زد..هانول بالشت کوچیکی که روش دوتا حلقه بود رو توی دستش گرفت و اومد به سمتمو..جونگ کوک حلقه رو برداشت و دستمو گرفت و حلقه رو کرد توی انگشتم..و من هم متقابل همین کار رو کردم..عکاسی که اونجا بود از تمام این لحظه ها عکس میگرفت..خیلی خوشحال بودم که با کسی که عاشقشم ازدواج کردم
عکاس اومد روبرومون گفت
عکاس:اقا و خانم جئون لطفا اماده عکس گرفتن باشید
توی دلم قند اب شد "خانم جئون"با شمارش عکاس لبخندی از ته دلم زدم و عکس گرفت...نگاهم رو دادم به جونگ کوک..جونگ کوک لبخندی بهم زد اومد سمتم و بو*سه دیگهای روی ل*بهام گذاشت که عکاس از اون موقع عکس گرفت..خانواده جئون اومدن و بهمون تبریک گفتن و تک تک باهامون عکس انداختن..
توی تالار رقص بودیم و اهنگی ملایم پخش میشد..همراه جونگ کوک به وسط جمع رفتیم و با ریتم اهنگ اروم رقصیدیم..لذت فوقالعاده ای داشت بعد از رقص توی تالار برای سرو شام نشسته بودیم تمام مهمون هارو زیر نظر داشتم..همه در حال بگو بخند بودن..بازم نگاه های پر از نفرت هاری رو احساس کردم..نگاهی توی جمع چرخوندم تا ببینمش..روی یکی از صندلی ها نشسته بود و بهم خیره شده بود..با نفرت و اندوه نگاه من و جونگ کوک میکرد..نگاهمو ازش گرفتم و دادم به جونگ کوک که داشت بهم نگاه میکرد..دستامو گذاشتم توی دستاش گفتم
ا.ت:هرگز لحظه ای شک نکردم، من دوستت دارم و به تو کاملا ایمان دارم. تو عزیزترین کس من هستی، دلیلم برای زندگی کردن…
جونگ کوک دستمو بالا اورد و بو*سه ای روی دستم زد گفت
کوک:تو تموم زندگیمی...
همهی مهمونا دور میز جمع شده بودن خدمه ها غذا های اصلی رو میاوردن و سر میز میزاشتن...ظرفی از غذا کشیدم و شروع کردم به خوردن..در حال خوردن بودم که یکی از مهمون ها گفت
:خانم جئون این عروستون رو از کجا پیدا کردین؟..چرا خانوادش به جشنش نیومدن؟ نکنه بی خانمانی چیزی هست که به خاطر زیباییش اوردینش کردینش عروستون..اصلا از کدوم خاندانه خانوادش با اصالت هستن؟..
با تک تک حرفایی که میزد قلبم به درد میومد بغض کرده بودم..واقعا چرا خانوادمو توی این موقعیت ندارم..به نفس نفس افتاده بودم..اشکام جلوی دیدمو تار کرده بودن..نفسم به سختی بالا میومد..داشتم خفه میشدم..به زور جلوی اشکام رو گرفته بودم
جونگ کوک بلند شد گفت
کوک:خانم لی بهتر نیست قبل از حرف زدن کمی فکر کنید..و این موضوع به شما هیچ ربطی نداره..
خانمه چشم غره ای رفت و غذاش رو خورد..تمام غذا کوفتم شد..همش یا با غذام بازی میکردم یا به زور جونگ کوک میخوردم..
تمام مهمون ها رفته بودن و با همون وضع روی تخت دراز شده بودم..با اون حرفهایی که زنه زد حالم گرفته شده بود از جام بلند شدم و لباسمو در اوردم..میخواستم یه لباس دیگه بپوشم که
ادامه دارد
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.