پارت24

ویوی سوبین:


یونجون و بومگیو به خاطر من تا دم در خونه اومدن، که باعث شد حالم یکم بهتر شه!الان که بهش فکر میکنم میبینم یونجون همیشه کنارم بود و هست و کمکم میکرد، اون هیچ وقت اذیتم نکرده ولی من هیچ کاری براش نکردم! من همیشه باری روی دوشش بودم که سنگینی میکرد! برای تهیون هم همین بودم...همیشه یه فرد اضافه که همه تظاهر میکنن دوستش دارن! سرم رو پایین انداخته بودم و به راهم ادامه میدادم که دست گرمی رو روی شونه ام احساس کردم، بومگیو بود. بومگیو با نگرانی بهم نگاه میکرد و به آرومی صفحه ی گوشیش رو بالا آورد."حالت خوبه؟" این چیزی بودی که نوشته بود.
سعی کردم لبخند بزنم و امیدوارم موفق بوده باشم:آره...ممنون که پرسیدی.
وقتی اینو گفتم یونجون با اخم گفت:امیدوارم دروغ نگفته باشی! بیاین بریم و شروع به حرکت کرد.

ویوی بومگیو:


قبلا به خون سوبین تشنه بودم. ولی الان که به قضیه نگاه میکنم مدام چهره ی ناراحتش توی ذهنم نقش میبنده و با خودم میگم این همون پسریه که همه ازش میترسیدن؟ نمی دونستم انقدر میتونه شکسته و ضعیف باشه!یعنی چی باعث شده انقدر ناراحت شده باشه؟ کنجکاو بودم ولی نباید تو زندگی دیگران فضولی میکردم..
وقتی به مدرسه رسیدیم همه به یونجون و سوبین سلام میدادن، ولی اونا فقط با سر جوابشون رو میدادن. واو! نمیدونستم کل مدرسه رو میشناسن. داشتم دنبال کای میگشتم ولی پیداش نکردم...ولش کن حتما فعلا نیومده و دیر کرده.
وارد کلاس شدم و کیفم رو روی صندلی گذاشتم. میخواستم بشینم که نگاهم خورد به یونجون که با نفرت داشت به تهیون نگاه میکرد. نگاهش مثل هیولایی بود که هر لحظه آماده ی تیکه پاره کردن تهیون بود...تاحالا این نگاهش رو ندیده بودم!





بازم بابت تاخیر عذر میخوام امیدوارم منو ببخشید...بابای
دیدگاه ها (۹)

شاهکار پیدا کردم😭😭

حدس بزنید کی میتونه هر پنج دقیقه یکبار پروفش رو عوض کنه؟بله ...

معلم: خوب بچه ها خوب گوش بدین این درس مهمه.همچنان من ته کلاس...

پارت 22

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط