خدایا بحق مولا علی FB

خدایا بحق مولا علی FB:
🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇

#کف_خیابون 29

همینجوری که 233 داشت نفس نفس میزد و حرف میزد، دستمو بی اختیار محکم به فرمون گرفته بودم و فشار میدادم. دوس داشتم از ماشین پیاده شم و از فشار هیجان، تا محل درگیری بدوم!

گفتم:« 233 حرف بزن! چی شده؟ مامور به درگیری نیستی... حتی اگر جونتو از دست بدی... اون که نمیشناستت!»

233 گفت: «نه قربان! دارن میبرنش... یه زنی را سوار ماشین کردن و دارن میبرنش... زنه داره سر و صدا میکنه! اما هیچکس بهش توجه نمیکنه... ممکنه جونش در خطر باشه... چی دستور میفرمایید! قربان لطفا سریعتر!»

اصلا ذهنم کار نمیکرد... آخه چرا درگیری؟ مگه چه مشکلی دارن که بخوان به زور ببرنش؟! نمیفهمیدم... باید یه چیزی... دستوری... کاری ... خلاصه یه حرفی به 233 میزدم... گفتم : «هیچ کاری نکن... حتی اگر کشتنش... فقط تعقیب... یه چیزی پیدا کن و خودت تنها برو دنبالشون... بقیه باید همونجا باشن... 233 تکرار میکنم... برو دنبالش»

233 گفت: «چشم قربان! اصلا درگیر نشم؟»

با عصبانیت گفتم: «مثل اینکه از درگیری خوشت میادا... دو بار گفتم نه... چرا دوباره میپرسی؟!»

⏱ سه دقیقه گذشت...

گفتم: «233 لطفا اعلام موقعیت!»

گفت: «22 شرقی... به طرف اتوبان!»

گفتم: «چرا صدای سر و صدا میاد؟! مگه داری با چی و با کی میری دنبال سوژه؟!»

گفت: «تنهام قربان! موتور یه پسره را از جلوی بانک کش رفتم!»

با تعجب گفتم: «بله؟!!! بانک دوربین داره ها... شر نشه برامون!»

گفت: «نه قربان! پشتم به دوربینش بود... دفعه اولم که نیست!»

گفتم: «هنوز هم درگیرن؟!»

گفت: «نمیبینم! اجازه بدید از تو جدول برم و بهشون نزدیک تر بشم!»
سه دقیقه دیگه هم گذشت...

گفتم: «233 کجایی؟ اعلام موقعیت!»

جوابی نشنیدم! دوباره گفتم... جواب نداد... برای بار سوم گفتم... تا اینکه اومد پشت خط و گفت: «قربان! بهشون نزدیک شدم... اما... اما اصلا هیچ زن و دختری باهاشون نبود ... چه برسه به مامان افسانه!!!»

گفتم: «ینی چی؟ مگه میشه؟!»

گفت: «من هیچ زن و دختری ندیدم... فقط چهارتا گوریل دیدم... زن و دختر باهاشون نبود!»

گفتم: «بسیار خوب! تعقیبشون کن! بنظرت ممکنه سر پیچ یا حالا ترافیک و یا هر چیز دیگه پیادش کرده باشن و تو نفهمیده باشی!»

233 گفت: «قربان جسارتا من یه زن هستم! میزان خطای دید و یا خطای تشخیص یک زن آموزش دیده در مواقع حساس بسیار کمتر از ثانیه است... بعیده که کمتر از یک یا دو ثانیه، ماشین را از حالت سرعت، متوقف کنند... در را باز کنند... پیادش کنند... در را ببندند... دوباره حرکت کنند... بعدش هم با همون سرعت قبلی به مسیرشون ادامه بدهند! پس من اینجا کلمم؟!»

حرفش منطقی بود... اما پس زنی که به زور سوارش کرده بودن کی بوده؟! الان کجاست؟ چرا 233 اونو ندیده! یه احساسی بهم میگفت یه زن در اون ماشین هست... فقط یه چیزی به ذهنم رسید... گفتم: «233 هستی؟»

گفت: «بفرمایید قربان!»

گفتم: «این حقه حاج قاسمه!»

ادامه دارد...

کانال دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour

#کف_خیابون 30

233 انگار برقش گرفته بود... گفت: «وای بر من! شاید حق با شما باشه! اجازه بدید رصد کنم ... اطلاع میدم.»

233 اومد رو خط... گفت: «قربان! خودشه!»

گفتم: «حدسم درست بود؟!»

گفت: «کاملا حق با شما بود. رویا سرنشین نیست... اون داره رانندگی میکنه... با یه تیپ به هم ریخته... نمیدونم چرا متوجه این نشدم!»

گفتم: «مشکلی نیست... چون تو فقط مواظب بودی که ماشینو گم نکنی... چشم از بدنه و پلاک ماشین برنداشتی... اما چندان توجهی به سرنشین ها و راننده نکردی... تقصیر تو نیست!»

خب این بازی ها را نمیدونم چرا داشتن درمیاوردن! چرا زدنش... با اون وضعیت سوار ماشینش کردن؟ چرا رانندش کردن؟

پرسیدم: «کدوم محور هستین؟»

گفت: «به طرف 33 غربی!»

به gps دقت کردم... گفتم: «صبر کن ببینم... گقتی کجا؟»

گفت: «33 غربی!»

گفتم: «ینی دارن میان طرف من! ای داد... اونا دارن میان طرف بیمارستان! دارن میان به طرف افسانه... ازشون چشم برندار... مسلحی؟»

گفت: «بله قربان! مسلحم... اما حالا بالاخره چیکار کنم؟ درگیر شم؟ درگیر نشم؟»

گفتم: «منتظر دستور باش!»

فورا برگشتم جلوی بیمارستان... میدونستم که نیروهامون کم هستند و اگر اونا آموزش دیده باشن، با یکی دو نفری که از دور مواظب افسانه بودن، نمیشه باهاشون درگیر شد...

احساس تنهایی میکردم... نیاز داشتم که یکی دیگه هم باشه و به من فکر برسونه... با خودم میگفتم: حالا اگر خواستن افسانه را ترخیص کنند چیکار کنم؟ اصلا درگیری لازم نیست... بالاخره مادر هست و میخواد بیاد دخترشو ببین
دیدگاه ها (۱)

خدایا بحق مولا علی FB:🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 #کف_خیابون 31ن...

خدایا بحق مولا علی FB:🛩 ✈ ️🛫 🛬 🛩 ✈ ️🛫 🛬 🛩 ✈ ️🛫 🛫 #کف_خیابون ...

خدایا بحق مولا علی FB:🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 #کف_خیابون 27ا...

خدایا بحق مولا علی FB:🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 🔗 📎 🖇 #کف_خیابون 25د...

گفتم دلم میخواد یه دختر داشته‌باشم با تو. از توی تراس گفت چی...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟓𝟔کوک:کمکت میکنم پس باید با جزئیات برام توضیح ب...

این یه پارت..به‌به به‌به..ماشاالله همه خواننده..ولی خبببب پا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط