من زنده بودم اما انگار مرده بودم

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم



سالها دور و تنها ، تنها به جرم اینکه:

او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم



چند سال می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم



در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم



وقتی غروب می شد ، وقتی غروب می شد:

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم



استاد محمدعلی بهمنی
دیدگاه ها (۴)

اگر تو، روی نیمکتیاین سوی دنیاتنها نشسته ایو همه آن چه نداری...

.انگشتت راهرجای نقشه خواستی بگذارفرقی نمی‌کندتنهایی من عمیق‌...

اینکه دوستم داشته باشیمثل این است کهعابری در پیاده روناگهان ...

باید باور کنیمتنهاییتلخ‌ترین بلای بودن نیست ،چیزهای بدتری هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط