دهقانی قدری گندم به فقیری داد او با خوشحالی آنها را در گ
دهقانی قدری گندم به فقیری داد، او با خوشحالی آنها را در گوشه دامن ریخت، گره زد و رفت.
در راه گفت: ای خدایا گره زندگیم را باز کن.
ناگهان گره لباس باز شد و گندمها ریخت!
گفت: خدایا تو که گره دیگری بر زندگیم زدی!
وقتی خواست آنها را جمع کند دید، دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
این است حکایت اعتماد به او...
در راه گفت: ای خدایا گره زندگیم را باز کن.
ناگهان گره لباس باز شد و گندمها ریخت!
گفت: خدایا تو که گره دیگری بر زندگیم زدی!
وقتی خواست آنها را جمع کند دید، دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
این است حکایت اعتماد به او...
- ۶۹۴
- ۱۰ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط