دهقانی قدری گندم به فقیری داد او با خوشحالی آنها را در گ

دهقانی قدری گندم به فقیری داد، او با خوشحالی آنها را در گوشه دامن ریخت، گره زد و رفت.
در راه گفت: ای خدایا گره زندگیم را باز کن.
ناگهان گره لباس باز شد و گندمها ریخت!
گفت: خدایا تو که گره دیگری بر زندگیم زدی!
وقتی خواست آنها را جمع کند دید، دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
این است حکایت اعتماد به او...
دیدگاه ها (۱)

پست آخر شبامروز با دل شکسته شعر و مطلب گذاشتیم تا دیگران بخن...

امروز دوشنبهیک باغ سلام...یک سبد محبت...یک دنیا عشقاز خداوند...

کم سرمایه ای نیست؛داشتن آدمهایی که حالت رابپرسند!ولی…از آن ب...

دلم یک کوچه میخواهدپر از بوی اقاقیهادلم یک پنجره.....یک انتظ...

باقی تابستان عجیب و محیرالعقول طی می‌شود.ماه گذشته از اینکه ...

lasting song part : 7

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط