1/3
1/3
"ملاقات با مزاحم تلفنی"
.
گنگ بود
همه چیز گنگ بود و رفتنت را در هر معادله ای جای گذاری میکردم جوابی به دست نمی آوردم.
بعد از تو ، آن شهر جای ماندن نبود.
فرار کردم
از تو..ازخودم..از قول وقرارهایی که در نطفه خفه شد!
ابتدا آن شهر و بعد از آن نتیجه ی افکارِ پریشانم میگفت این دنیا جای ماندن نیست...
نشستم و پاییزِ هزار و سیصد و رفتنت را ورق زدم و ورق زدم و ورق زدم که رسیدم به خط پایان... نه ... گاهی هیچ دلیلی برای ماندن نیست.
دلیل تو بودی...هوا تو بودی...نفس تو بودی و به خدا که رفتن به چشمانت نمی آمد!
اما رفتی و مانده بودم که تاوان کدام گناهم را اینگونه پس میدهم؟
دنبال دلیل بودم اما نه...دیگر دلیلی برای ماندن نبود و داشتم صدای آمبولانس و صاحبِ این مسافرخانه را مرور میکردم که قرار بود فردا صبح نامه ای از جیبم خارج کنند که انتهایش نوشته: " برسد به دست آهو"!
مرور میکردم و فضای سوت و کور این مسافرخانه صدایِ کلاغ هایِ همبستر رویِ شاخه ی خشکیده ی درختِ سیزده ساله را به رخِ تنهایی ام میکشید!
از آخرین هم آغوشی مان چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذشت اما بارها خواستم و نشد که بگویم نیازی به تکرارِ لمسِ لب و گیسویت نیست.
همان اولین باری که در آغوش کشیدمت فراتر از تن و پیراهنم را بغل کردی و عطر سرد گردن ات تویِ مغزم پیچید!
چند ماه و چند روز و چند ساعت است که شب و روزم را در طبقه ی بالای این مسافرخانه سَر میکُنم و بی خبرم که کجایی که چگونه که چرا بی من تنهایی؟
.
سیزدهمین قرص را در دستان عرق کرده ام ریختم و چشمانم را بستم..
همه چیز داشت تمام میشد اگر صدای تلفنم در نمی آمد!
انتظارِ تماس هیچکس را نداشتم اما این شماره ی ناشناس..
این شماره که زیاد هم ناشناس نبود و
اصلا یادم نمی آید کِی..اما شماره اش را با نامِ مزاحم تلفنی ثبت کرده بودم.
گفتم به درک و مُشتِ پُر از قرص را تا سینه بالا آوردم اما انگار مزاحمِ تلفنی داشت آن ور خط زجه میزد...!
بی اختیار گوشی را جواب دادم که صدای گریه ی اش گوشم را تیغ کشید!
انگار که تمام بغض اش به گریه آمیخته بود.
الو گفتن هایم را نمیشنید اصلا
و با نفس های منقطع فقط گریه میکرد.
مبهوت گوش میکردم به صدایش
که بعد از سی ثانیه تلفن را قطع کرد.
در شوک بودم و آب دهانم پایین نمی رفت که پیام داد:
"هیچ چیز نپرس فقط فردا باید ببینمت"
و بعد هم آدرسی ارسال کرد.
.
همه چیز داشت تمام میشد اما تماسِ این مزاحمِ تلفنی و صدای راز آلودش باعث شد تا خودِ صبح پلک نزدم و فردا چند ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم...
.
ادامه دارد..
. #علی_سلطانی
"ملاقات با مزاحم تلفنی"
.
گنگ بود
همه چیز گنگ بود و رفتنت را در هر معادله ای جای گذاری میکردم جوابی به دست نمی آوردم.
بعد از تو ، آن شهر جای ماندن نبود.
فرار کردم
از تو..ازخودم..از قول وقرارهایی که در نطفه خفه شد!
ابتدا آن شهر و بعد از آن نتیجه ی افکارِ پریشانم میگفت این دنیا جای ماندن نیست...
نشستم و پاییزِ هزار و سیصد و رفتنت را ورق زدم و ورق زدم و ورق زدم که رسیدم به خط پایان... نه ... گاهی هیچ دلیلی برای ماندن نیست.
دلیل تو بودی...هوا تو بودی...نفس تو بودی و به خدا که رفتن به چشمانت نمی آمد!
اما رفتی و مانده بودم که تاوان کدام گناهم را اینگونه پس میدهم؟
دنبال دلیل بودم اما نه...دیگر دلیلی برای ماندن نبود و داشتم صدای آمبولانس و صاحبِ این مسافرخانه را مرور میکردم که قرار بود فردا صبح نامه ای از جیبم خارج کنند که انتهایش نوشته: " برسد به دست آهو"!
مرور میکردم و فضای سوت و کور این مسافرخانه صدایِ کلاغ هایِ همبستر رویِ شاخه ی خشکیده ی درختِ سیزده ساله را به رخِ تنهایی ام میکشید!
از آخرین هم آغوشی مان چند ماه و چند روز و چند ساعت میگذشت اما بارها خواستم و نشد که بگویم نیازی به تکرارِ لمسِ لب و گیسویت نیست.
همان اولین باری که در آغوش کشیدمت فراتر از تن و پیراهنم را بغل کردی و عطر سرد گردن ات تویِ مغزم پیچید!
چند ماه و چند روز و چند ساعت است که شب و روزم را در طبقه ی بالای این مسافرخانه سَر میکُنم و بی خبرم که کجایی که چگونه که چرا بی من تنهایی؟
.
سیزدهمین قرص را در دستان عرق کرده ام ریختم و چشمانم را بستم..
همه چیز داشت تمام میشد اگر صدای تلفنم در نمی آمد!
انتظارِ تماس هیچکس را نداشتم اما این شماره ی ناشناس..
این شماره که زیاد هم ناشناس نبود و
اصلا یادم نمی آید کِی..اما شماره اش را با نامِ مزاحم تلفنی ثبت کرده بودم.
گفتم به درک و مُشتِ پُر از قرص را تا سینه بالا آوردم اما انگار مزاحمِ تلفنی داشت آن ور خط زجه میزد...!
بی اختیار گوشی را جواب دادم که صدای گریه ی اش گوشم را تیغ کشید!
انگار که تمام بغض اش به گریه آمیخته بود.
الو گفتن هایم را نمیشنید اصلا
و با نفس های منقطع فقط گریه میکرد.
مبهوت گوش میکردم به صدایش
که بعد از سی ثانیه تلفن را قطع کرد.
در شوک بودم و آب دهانم پایین نمی رفت که پیام داد:
"هیچ چیز نپرس فقط فردا باید ببینمت"
و بعد هم آدرسی ارسال کرد.
.
همه چیز داشت تمام میشد اما تماسِ این مزاحمِ تلفنی و صدای راز آلودش باعث شد تا خودِ صبح پلک نزدم و فردا چند ساعت زودتر سر قرار حاضر شدم...
.
ادامه دارد..
. #علی_سلطانی
۵.۴k
۱۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.