خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایاب‌ترین مرجان ها
تپش تب‌زده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمد_علي_بهمني
دیدگاه ها (۲)

گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیستدرهرنفست هم نفست هیچ کسی نیست...

،،ساغرم بشکسته ساقی می بده تا سر کشم کاش میشد داخل میخ...

نگاهت می‌کنم خاموش و خاموشی زبان داردزبان عاشقان چشم است و چ...

قرص ِ مــــاه ِ رفته از البــــرز بالا را ببینچشمهای ِ سرمه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط