گر به ی وحشی

گــر بهـ ـیـ وحشی
pt 62
ویو نویسنده
همینجوری داشتن حرف میزدن که
رین: باجی... ی قولی بهم میدی؟
باجی: چی؟
رین: قول میدی از پیشم نری؟
باجی: اخه چرا باید از پیشت برم؟ ها؟
رین: ولی... اگه بری... منم میرما....
باجی: من کی خاستم تو رو ول کنم ک این بار دوم باشه؟
رین: نفهمیدی چی میگم نه؟
باجی ی کنار وایسادو ب رین نگا کرد
تو چشاش ی غم خالصی موج میزد... باجی که منظور رینو فهمید....
باجی: اگه اینجوری بشه... برعکسشم میشه
رین: ها؟
باجی: اگه تو باشی منم تا تهش باهاتم
رین: نمیدونم چرا ولی... لطفا قول بده مراقب خودت باشی... قول؟
باجی: قول...
رین: قول دادیا....
باجی: اوهوم...*سرخ شد*
رین:*سرشو ناز کرد * گربه کوچولو... کاوایی...
باجی: ح... حالا زیادم چیز نبودا.... ی... ینی اصن.... اصن چی شد همچین فکری زد ب کلت؟
رین: هیچ... همینجوری...
باجی دوباره را افتادو وسطای راه رین خابش برد....
ویو باجی:
همش داشتم حرفاشو پیش خودم تکرار میکردم... برا چی اصن همچین فکری کرد؟«اگه بری.... منم میرما...» نه.... برا خودشه... براش حاضرم همه کار بکنم.... اما.... ی جورایی...ترسی ک تو چشاش بودو حس کردم..... نمیدونم چرا... ولی ی اتفاقی افتاده...
♡نیم ساعت بعد♡
بلخره رسیدیم... تو ادرسی که ران داده... اممم... تقریبا وسط شهر میشه... شلوغ میشه.... بهتره فعلا بیدارش نکنم...
ویو نویسنده
همینجوری که به وسطای شهر نزدیک میشدن هی شلوغو شلوغ تر میشد... تا این که بعد بیس مین رسیدن
ساعت 11:44 شب..
باجی: رین.... رین.... رین بیدار شو... رسیدیم...
رین: ه... ها؟ رسیدیم؟
باجی: اره... پا میشی یا ببرمت؟
رین: نه نیازی نیس... خانم ناتاگامه داخله.... باید برم باهاش صحبت کنم*خابالو*
رفتن داخل
باجی: ران بقیه کجان
ران: الان با دراکن حرف زدم... نزدیکن.... تو ترافیک شهر موندن
کریه: رین خاب بودی؟
رین: ن.. نه بابا *خابالو*
هیوگا: معلومه...
رین: هیوگا ساکت شو*خسته*
ناتاگامه: سلام رین_سان... خیلی وقته ندیدمتون... چقد بزرگ شدین...
ران: البته... بهتون حق میدم که نشناختین... بعضیا خاطرشون ب شما نخورد*اشاره ب رین*
بعد یدونه زد پس کله ب رین که...
رین: ایییییی.... چرا میزنیییی؟...
ران:*اشاره ب زنه*
رین: ا... ای وای... خ.. خانم ناتاگامه... م.. من عذر میخام.... حواسم ب شما نبود*تعظیم *گومناسای...
ناتاگامه: نه نه... دخترم بلند شو.... نیازی ب این کارا نیست... هر چند خیلی وقته که تومونه مرده... ولی بازم شما ها خیلی مودب و عاقل بار اومدید....
کریه: من که در مورد مودب بودنشون شک دارم *خندیدن*
ران: هوی کریه ساکت باش
رین: نمیمیری دو دقیقه زبون ب دهن بگیری...
ریندو : شرمنده ام خانم ناتاگامه.... اینا یکم(ذهن: کصخلن)..یکم خابشون میاد... زده ب سرشون
ناتاگامه: نه... خیلی خوبه که هنوز هم همون اشتیاق کودکانه رو دارن... کلید دوتا اتاقا اونطرفن
ریندو: ممنون
دیدگاه ها (۲)

خوبه؟

🛐🛐🛐

هعی... چ شانسا... اهم.... اومدم بگم این چن وقته قراره کمتر ف...

گــر بهـ ـیـ وحشی(ادامه پارت61)ویو نویسنده رین نصف وسیله هاش...

وقتی به ران و ریندو متوجه میشن داری گریه میکنیران‌ : ات چیزی...

برادرای هایتانی پارت..فک کنم ۱۲

گــــربهـ وحــــ☆ــشی p⁴ویو نویسنده: همنجور داشتن حرف میزدن ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط