بچه که بودم

بچّــه که بودم...
از بس مَـــغــرور بودم
هر وقت مامانم میرفت جایــی
و منو با خودش نمیبـــرد
مث بقیــه بچه ها
پشتش التمــاس و گریه
نمیکــــــردم
ولی به محض اینکــه میرفت،
میترکیــدم از گریـــه
بزرگتــر که شدم
رفتنـــای زیادی رو دیدم
چیزای زیادی رو از دسـت دادم
اما هرگــــز برای داشتنشون
التـــــماس نکــــــردم
ولی شبــای زیادی
تو تنهـــایی بغض کردم
و حســـرت خوردم
هنوزم همــونم
هرگــز برای داشتــن چیزی
یا کســی
التمــــاس
نمیـکـنـــــــم..
دیدگاه ها (۴)

[خسـته شُـدم از رفـتارای سـردُ تکـراریـ]

.منـ !نهـ احمقـم !نهـ سادهـ !فقــــــــــط !بیشـ از حـدمهـرب...

مردهایـ خوبـهرگز نصیبـ زنـ هایـ خوبـ نمے شوندچرا کهـ زن هاعا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط