داستانآموزنده

#داستان_آموزنده


🔆وعده

🔅پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

🔅من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.


🔅صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:



🔅اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد




#حکایت✍🏻✨
ݫندگےخیلیاݥون‌حڪایٺ‌امࢪوزیھ🌸🌱
ازقدیم‌ݐڹدٮگیࢪیم🤍✍🏻
┉┉┉🤍🌱🤍┉┉┉┉
دیدگاه ها (۰)

🌹🍃ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!»ﻣﺮ...

آدمهایی که دنیا را نجات می بخشند:مردی که در باغچه‌اش کار می‌...

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می کنيم!غافل از خود، دیگری را ...

🔴شهیدی‌که‌برای‌آب‌نامه‌ می‌نوشت!!😔شهید غواص، یوسف قربانی در ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط