پدربزرگ
پدربزرگ ژرومینو که خوک پرورش می داد و داستان می گفت
وقتی احساس کرد مرگش نزدیک شده است
رفت حیاط و از یک یکِ درخت ها خداحافظی کرد
بغلشان می کرد و می گریست
چون می دانست دیگر آن ها را نخواهد دید
برای این که واقعاً قدر زندگی را بدانیم
باید به خاطر داشته باشیم هیچ چیزی همیشگی نیست
و آن چیزی که ازش لذت می بریم همیشه نخواهد بود
تنها در این صورت است که می توانیم
شُکر همۀ خوشبختی هامان را به جای آوریم و خوشبخت باشیم.
#ژوزه_ساراماگو
#کلبه_مهربانی🌱
#دختری_از_جنس_خورشید☀️
#آموزنده#معنوی#داستان_کوتاه#مفید
وقتی احساس کرد مرگش نزدیک شده است
رفت حیاط و از یک یکِ درخت ها خداحافظی کرد
بغلشان می کرد و می گریست
چون می دانست دیگر آن ها را نخواهد دید
برای این که واقعاً قدر زندگی را بدانیم
باید به خاطر داشته باشیم هیچ چیزی همیشگی نیست
و آن چیزی که ازش لذت می بریم همیشه نخواهد بود
تنها در این صورت است که می توانیم
شُکر همۀ خوشبختی هامان را به جای آوریم و خوشبخت باشیم.
#ژوزه_ساراماگو
#کلبه_مهربانی🌱
#دختری_از_جنس_خورشید☀️
#آموزنده#معنوی#داستان_کوتاه#مفید
۴۵.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۰