خم به ابرویم نیامد از سر اجبار ها

خم به ابرویم نیامد از سر اجبار ها
آجری بودم اضافی در تن دیوار ها

طالعم اُفتاده در دستت غم انگیز است نیست؟
عشق یعنی مرگ در آیین برده دار ها

تن ندادم ، گر چه ناچاراً تحمّل میکنم
مثل شیری در غذا هم سفره ی کفتار ها

زود میمیرند شاعر ها به دست شعرشان
پا قدم های بدی دارند این خودکار ها

گیسوانت دست پاییز است برگی زرد که
یک به یک افتاده در آغوش گندم زار ها

زنده ام امّا برایت بار ها جان میدهم
چون سپیداری که میمیرد برای سار ها

نیمی از من سنگ امّا نیم دیگر شیشه بود
میشکستم دیگران را نه ؛ خودم را بار ها
دیدگاه ها (۶)

فِکـرشم‌نِمیـکَـردَممَنـی‌کـہ‌یــــہ‌زَمـانــےحٰـالـم‌اَزسیگ...

ﺗﻨﻬﺎﻳﻰ ﺁﺩﻣﻰ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﻴﮑﻨﺪﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻴﺰﻯ ﻣﻴﺴﺎﺯﺩ ﮐﻪ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻧﺒﻮﺩﻯﮔﺎﻫ...

سنگ ها را نمی دانم اما گنجشک ها مفت نیستند!قلبشان می تپد،نگو...

گفت:جبران میکنم گفتم:کدامرا؟عمررفته را؟روح شکسته را؟حال من ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط