باید تو را برای خودم زندگی کنم
باید تو را برای خودم زندگی کنم
باید تو را برای خودم این منِ نجیب
شاید کمی لجوج ولی ساکت و صبور
میخواهمت بمیرم و میخواهمت عجیب!
باید برای چشم تو آیینهگی کنم
آن چشمهای تیلهای روشنت عزیز
باید برای دیدن تو آسمان شوم
خورشید لعنتی من ای آهِ شعله خیز
پروانه میشوم که تو را پیلهگی کنم
بر شانههای امن تو پروانگی کنم
پروانه میشوم که بسوزم بسازمت
خوب است در هوای تو دیوانگی کنم
جغرافیای بودنمان را عوض کنم
یک دهکده به قدر من و تو بدون گرگ
یعنی خودم،خودت...و خودم،مای این جهان
دنیای کوچکیست به شدت... ولی بزرگ
ای اعتبار این منِ تا ریشه در جنون
ای ذره ذره ذره ی ذرات توی خون
پیوند ذرههای تو با مغز و استخوان
افتادهای به هیبت اسمی سر زبان
ای باور همیشگی ای خوبِ سر به راه
فرهاد وارهای که تویی توی عکسِ ماه
رگ میزنم رگارگ هر اتفاق را
پر میدهم به سمت سیاهی کلاغ را
سمتِ هزارههای شکست و هبوط من
قبل از حضورِ باور و انکار زندگی
تاریخ پر تلاطم جبر و سکندری
تاریخ مرگ عاطفه و طوق بندگی
آن مرد آمده است بماند بدون اسب
آن مرد آمده است بماند برای زن
از لابه لای دفتر مشق و کتاب درس
آن مرد... آمدی که بمانی برای من
من با تو دلخوشم به تو دلخوش عزیز جان
جانِ منی جهان منی این شعار نیست
تکرار میکنم...و تو را جار میزنم
بی تو برای این زن تنها بهار نیست
.
تقویمها خلاصهی یک فصل میشوند
پاییز تا همیشهی غم بار برگریز
باید برای بودن تو سازهای شوم
هم خشت خشت جان تو هم سازهات عزیز
از تو تمام هر چه که هستی مرا بس است
باید به روی هر چه به غیر تو چشم بست
.
سمیه_جلالی
باید تو را برای خودم این منِ نجیب
شاید کمی لجوج ولی ساکت و صبور
میخواهمت بمیرم و میخواهمت عجیب!
باید برای چشم تو آیینهگی کنم
آن چشمهای تیلهای روشنت عزیز
باید برای دیدن تو آسمان شوم
خورشید لعنتی من ای آهِ شعله خیز
پروانه میشوم که تو را پیلهگی کنم
بر شانههای امن تو پروانگی کنم
پروانه میشوم که بسوزم بسازمت
خوب است در هوای تو دیوانگی کنم
جغرافیای بودنمان را عوض کنم
یک دهکده به قدر من و تو بدون گرگ
یعنی خودم،خودت...و خودم،مای این جهان
دنیای کوچکیست به شدت... ولی بزرگ
ای اعتبار این منِ تا ریشه در جنون
ای ذره ذره ذره ی ذرات توی خون
پیوند ذرههای تو با مغز و استخوان
افتادهای به هیبت اسمی سر زبان
ای باور همیشگی ای خوبِ سر به راه
فرهاد وارهای که تویی توی عکسِ ماه
رگ میزنم رگارگ هر اتفاق را
پر میدهم به سمت سیاهی کلاغ را
سمتِ هزارههای شکست و هبوط من
قبل از حضورِ باور و انکار زندگی
تاریخ پر تلاطم جبر و سکندری
تاریخ مرگ عاطفه و طوق بندگی
آن مرد آمده است بماند بدون اسب
آن مرد آمده است بماند برای زن
از لابه لای دفتر مشق و کتاب درس
آن مرد... آمدی که بمانی برای من
من با تو دلخوشم به تو دلخوش عزیز جان
جانِ منی جهان منی این شعار نیست
تکرار میکنم...و تو را جار میزنم
بی تو برای این زن تنها بهار نیست
.
تقویمها خلاصهی یک فصل میشوند
پاییز تا همیشهی غم بار برگریز
باید برای بودن تو سازهای شوم
هم خشت خشت جان تو هم سازهات عزیز
از تو تمام هر چه که هستی مرا بس است
باید به روی هر چه به غیر تو چشم بست
.
سمیه_جلالی
- ۱.۹k
- ۰۷ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط