داستانی بسیار زیبا از عنایت حضرت عباس علیه السلام
داستانی بسیار زیبا از عنایت حضرت عباس علیه السلام
به یکی از زوار....
حضرت حاج آقا (محمد خبازی ) معروف به (مولانا) فرمود: یکی از این سالها که کربلا رفتم ایام عاشورا و تاسوعا بود. (عربها عادتشان این است که ایام عاشورا در کربلا عزاداری کنند و از نجف هم برای شرکت در عزا به کربلا می آیند، ولی آنان در موقع 28 صفر در نجف عزاداری می کنند و از کربلا هم برای عزاداری به نجف می روند.)
صبح بیست و هفتم صفر از نجف به کربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسینیه رفتم و در آنجا خوابیدم ، بعد از ظهر که به زیارت (حضرت اباالفضل (ع )) و (زیارت امام حسین (ع )) مشرف شدم ، دیدم خلوت است حتی خدام هم نیستند و مردم کم رفت و آمد می کنند، گفتم : پس مردم کجا رفتند. گفتند: (امشب شب بیست هشتم صفر است اکثر مردم از کربلا به نجف می روند و در عزاداری (پیغمبر (ص ) و امام حسن (ع )) شرکت می کنند.)
من خیلی ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل (ع ) آمدم و عرض کردم : (آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به کربلا آمده ام ، یک وسیله ای جور کنی تا به نجف برگردم .)
آمدم سر جاده ایستادم ولی هر چه ایستادم وسیله ای نیامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من می خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولی از وسیله نقلیه خبری نبود. بار سوم آمدم سر جاده ایستادم ، دیدم یک فولکس واگن کرمی رنگ جلوی پای من ترمز کرد.
گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف می آیی .
گفتم : بله گفت : تَفَضَّلْ، یعنی : بفرمائید بالا.
من عقب فولکس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصی بود که چپی و عقالی بر روی سرش بود.
از آینه ماشین گریه کردن او را دیدم ، از او پرسیدم : حاجی قضیه چیه ؟ چرا گریه می کنی ؟!
گفت : نجف بشما می گویم .
آمدیم نجف ، دَرِ یک مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچی را که آشنایش بود صدا زد و گفت : این محمد آقا چند روزی که اینجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ایشان چیزی نگیر.
بعد به من آدرس داد که هر وقت کربلا آمدی به این آدرس به خانه ما بیا. گفتم : اسم شما چیست ؟ گفت : من (سید تقی موسوی ) هستم . گفتم : از کجا می دانستی که من می خواهم به نجف بیایم .
گفت : بعداً برایت به طور کامل تعریف می کنم اما اکنون به تو می گویم .
من عیالی داشتم که سر زائیدن رفت ، بچه اش که دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشکلات بزرگش کردم ، یکی دو سال بعد عیال دیگری گرفتم ، مدتی با آن زندگی کردم ، و این روزها پا به ماه بود، من دیدم که ناراحت است و دکتر دم دست نداشتم ، به زن همسایه مان گفتم : برو خانه ما که زنم حالش خوب نیست و خودم به حرم (حضرت اباالفضل (ع )) آمدم و گفتم : آقا من دیگه نمی توانم ، اگر این زن هم از دستم برود زندگیم از هم می پاشد، من نمی دانم ، و با دل شکسته و گریه زیاد به خانه آمدم .
دیدم عیالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، یک نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.
گفتم : محمد آقا کیست ؟
گفت : من در حال درد بودم و حالم غیر عادی شد در این هنگام (حضرت اباالفضل (ع )) را دیدم . فرمودند: (ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنایت می کند.
به شوهرت بگو: این زائر ما را به نجف ببرد.) خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بیاورم .
من بعد از زیارت به کربلا آمدم ، منزل ایشان رفتم ، دیدم دو دختر دوقلوی او و عیالش بحمدالله همه صحیح و سالم هستند واز من پذیرائی گرمی کردند بخاطر آنکه زائر (حضرت قمر بنی هاشم (ع )) بودم ....
منبع:کرامات العباسیه
پیج مسیر ملکوت
http://line.me/ti/p/%40zco6647c
#داستان_های_مذهبی
به یکی از زوار....
حضرت حاج آقا (محمد خبازی ) معروف به (مولانا) فرمود: یکی از این سالها که کربلا رفتم ایام عاشورا و تاسوعا بود. (عربها عادتشان این است که ایام عاشورا در کربلا عزاداری کنند و از نجف هم برای شرکت در عزا به کربلا می آیند، ولی آنان در موقع 28 صفر در نجف عزاداری می کنند و از کربلا هم برای عزاداری به نجف می روند.)
صبح بیست و هفتم صفر از نجف به کربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسینیه رفتم و در آنجا خوابیدم ، بعد از ظهر که به زیارت (حضرت اباالفضل (ع )) و (زیارت امام حسین (ع )) مشرف شدم ، دیدم خلوت است حتی خدام هم نیستند و مردم کم رفت و آمد می کنند، گفتم : پس مردم کجا رفتند. گفتند: (امشب شب بیست هشتم صفر است اکثر مردم از کربلا به نجف می روند و در عزاداری (پیغمبر (ص ) و امام حسن (ع )) شرکت می کنند.)
من خیلی ناراحت شدم ، به حرم حضرت اباالفضل (ع ) آمدم و عرض کردم : (آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به کربلا آمده ام ، یک وسیله ای جور کنی تا به نجف برگردم .)
آمدم سر جاده ایستادم ولی هر چه ایستادم وسیله ای نیامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم : آقا من می خواهم به نجف بروم ، باز به اول جاده برگشتم ولی از وسیله نقلیه خبری نبود. بار سوم آمدم سر جاده ایستادم ، دیدم یک فولکس واگن کرمی رنگ جلوی پای من ترمز کرد.
گفت : محمد آقا، گفتم بله ، گفت نجف می آیی .
گفتم : بله گفت : تَفَضَّلْ، یعنی : بفرمائید بالا.
من عقب فولکس سوار شدم ، راننده مرد عرب متشخصی بود که چپی و عقالی بر روی سرش بود.
از آینه ماشین گریه کردن او را دیدم ، از او پرسیدم : حاجی قضیه چیه ؟ چرا گریه می کنی ؟!
گفت : نجف بشما می گویم .
آمدیم نجف ، دَرِ یک مسافرخانه نگه داشت ، و مسافرخانچی را که آشنایش بود صدا زد و گفت : این محمد آقا چند روزی که اینجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ایشان چیزی نگیر.
بعد به من آدرس داد که هر وقت کربلا آمدی به این آدرس به خانه ما بیا. گفتم : اسم شما چیست ؟ گفت : من (سید تقی موسوی ) هستم . گفتم : از کجا می دانستی که من می خواهم به نجف بیایم .
گفت : بعداً برایت به طور کامل تعریف می کنم اما اکنون به تو می گویم .
من عیالی داشتم که سر زائیدن رفت ، بچه اش که دختر بود زنده ماند، من دختر بچه را با مشکلات بزرگش کردم ، یکی دو سال بعد عیال دیگری گرفتم ، مدتی با آن زندگی کردم ، و این روزها پا به ماه بود، من دیدم که ناراحت است و دکتر دم دست نداشتم ، به زن همسایه مان گفتم : برو خانه ما که زنم حالش خوب نیست و خودم به حرم (حضرت اباالفضل (ع )) آمدم و گفتم : آقا من دیگه نمی توانم ، اگر این زن هم از دستم برود زندگیم از هم می پاشد، من نمی دانم ، و با دل شکسته و گریه زیاد به خانه آمدم .
دیدم عیالم دو قلو بچه دار شده و به من گفت : برو دم جاده نجف ، یک نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد.
گفتم : محمد آقا کیست ؟
گفت : من در حال درد بودم و حالم غیر عادی شد در این هنگام (حضرت اباالفضل (ع )) را دیدم . فرمودند: (ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنایت می کند.
به شوهرت بگو: این زائر ما را به نجف ببرد.) خلاصه من مامور بودم شما را به نجف بیاورم .
من بعد از زیارت به کربلا آمدم ، منزل ایشان رفتم ، دیدم دو دختر دوقلوی او و عیالش بحمدالله همه صحیح و سالم هستند واز من پذیرائی گرمی کردند بخاطر آنکه زائر (حضرت قمر بنی هاشم (ع )) بودم ....
منبع:کرامات العباسیه
پیج مسیر ملکوت
http://line.me/ti/p/%40zco6647c
#داستان_های_مذهبی
۶.۱k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.