pawn/پارت ۱۷۲
بعد از اینکه ا/ت رفت تهیونگ هم با یوجین رفتن و صبحونه خوردن...
بعد از صبحونه یوجین درخواست کرد که بازی کنن...
یوجین:میشه عروسکمم تو بازی راه بدیم؟
تهیونگ: بله... میشه...حالا عروسکت کجاس؟
یوجین: خودم دیدم مامی گذاشتش توی کمد... اون طبقه ی بالاش
تهیونگ: باشه... میریم میاریمش...
تهیونگ و یوجین توی اتاق رفتن... ا/ت موقع اومدنش به این خونه یه جعبه ی بزرگ آورده بود که یسری وسایل خودش و یوجین داخلش بود... منظور یوجین هم همون جعبه بود...
تهیونگ در کمد رو باز کرد... دستشو برد که جعبه رو بیاره... یوجین یه دفعه گفت: بابا... میخوام خودم بیارمش
تهیونگ: باشه...
یوجین رو از زمین بلند کرد و روی دوشش گذاشت... اما اون اجازه نداد تهیونگ کمکش کنه... و اصرار داشت خودش جعبه رو بیاره...
دستای یوجین کوچیک بود و تحمل وزن جعبه رو نداشت... برای همین از دستش افتاد و همه چی روی زمین ریخت...
تهیونگ: یوجینا... دیدی چی شد!
یوجین: یعنی عروسکم شکست؟...
یوجین رو از روی دوشش پایین آورد و گفت: نه... سالمه... بیا بقیه ی چیزایی که ریخته رو جمع کنیم
یوجین: باشه...
چیزای مختلفی داخل جعبه بود... تهیونگ بینشون یه پاکت مقوایی دید... کنجکاو شد و بازش کرد... داخلش یه سی دی بود... روی سی دی با ماژیک نوشته بود: سونوگرافی یوجین....
کنجکاو شد که اونو ببینه... پس اونو کنار گذاشت و توی جعبه ننداختش..
یوجین همه چیزو تند و تند جمع میکرد... بعد از اینکه تموم شد گفت: حالا بریم بازی کنیم دیگه....
تهیونگ هنوز بهش جواب نداده بود که گوشیش زنگ خورد...
تهیونگ: یه لحظه صبر کن اینو جواب بدم بعد میریم...
با دیدن اسم جونگی نگران شد که نکنه بازم براش یه برنامه جور کرده باشه...
اما جواب داد...
تهیونگ: بله؟
جونگی: تهیونگا!... تو کجایی؟
تهیونگ: خونه
جونگی: چرا نمیای شرکت؟
تهیونگ: امروز حالشو نداشتم... ولی برنامه ی مهمی نداشتیم... چک کردم
جونگی: درسته... حالا برای اون زنگ نزدم که!...
میخواستم بپرسم ببینم راجع به زمین با همسرت صحبت کردی؟...
تهیونگ دستی توی موهای شلختش کشید... با یادآوری این موضوع دوباره کلافه شد... با صدایی ضعیف گفت: هنوز نه
جونگی: نه؟ چرا آخه؟ حواست هست چقد مهمه؟
تهیونگ: خودم میدونم... میگم
جونگی: باشه... زود خبرشو بهم بده... فعلا
تهیونگ: فعلا....
تماسشو که قطع کرد کمی آشفته شد...توی فکر فرو رفت... انگار که حدس میزد سر قضیه ی زمین با ا/ت به مشکل بخوره...داشت پیش خودش واکنشش رو تصور میکرد... اما در نهایت باید باهاش حرف میزد...
صدای یوجین از خیالات بیرونش کشید...
یوجین: بابا
تهیونگ: بله؟
یوجین: بریم بازی؟
تهیونگ: آره....
سعی کرد برای شاد کردن یوجین لبخند بزنه و کاری کنه بهش خوش بگذره...
*********
ظهر...
بعد از اینکه یوجین و تهیونگ با هم ناهار خوردن و بازی کردن دوباره جونگی با تهیونگ تماس گرفت...
تهیونگ: بله جونگی؟ دیگه چیه؟
جونگی: تهیونگ باید بیای شرکت!
تهیونگ: چی شده؟
جونگی: رییس یکی از شرکتایی که فردا باهاش قرار داری اومده!
تهیونگ: خودت میگی فردا! کنسلش کن! فردا میبینمش!
جونگی: بهش گفتم... ولی میگه یه مشکلی براش پیش اومده که فردا میره لندن... فقط امروز میتونه تو رو ببینه... وگرنه معاملتون کلا کنسله
تهیونگ: اوففففف... دلم خوشه مدیر برنامه دارم... باشه... بزار ببینم چیکار میتونم بکنم
جونگی: باشه... من نگهش میدارم... زود خودتو برسون....
تهیونگ کلافه شد... نمیدونست با یوجین چیکار کنه... چاره ای نبود جز اینکه با ا/ت تماس بگیره...
ا/ت توی شرکت بود... و خیلی سرش شلوغ بود...
وقتی گوشیش زنگ خورد بدون نگاه کردن به صفحش جواب داد...
ا/ت: بله؟
تهیونگ: الو ا/ت؟... کی میای خونه؟
از صداش متوجه شد تهیونگه...
ا/ت: فعلا سرم خیلی شلوغه... چطور؟
تهیونگ: همین الان جونگی باهام تماس گرفت... مجبورم برم شرکت... یوجینو نمیتونم تنها بزارم... بیارمش پیش تو؟....
ا/ت با عصبانیت به تهیونگ توپید...
ا/ت: تهیونگ مگه اینجا جای یوجینه!!!
تهیونگ: خب شرکت خودمم نمیتونم ببرمش!
ا/ت: ببین چیکار میکنی! یه روزم نتونستی بچه رو نگه داری!... وایسا به کارولین زنگ بزنم ببینم میتونه بیاد اونجا
تهیونگ: باشه...
**
بعد از صبحونه یوجین درخواست کرد که بازی کنن...
یوجین:میشه عروسکمم تو بازی راه بدیم؟
تهیونگ: بله... میشه...حالا عروسکت کجاس؟
یوجین: خودم دیدم مامی گذاشتش توی کمد... اون طبقه ی بالاش
تهیونگ: باشه... میریم میاریمش...
تهیونگ و یوجین توی اتاق رفتن... ا/ت موقع اومدنش به این خونه یه جعبه ی بزرگ آورده بود که یسری وسایل خودش و یوجین داخلش بود... منظور یوجین هم همون جعبه بود...
تهیونگ در کمد رو باز کرد... دستشو برد که جعبه رو بیاره... یوجین یه دفعه گفت: بابا... میخوام خودم بیارمش
تهیونگ: باشه...
یوجین رو از زمین بلند کرد و روی دوشش گذاشت... اما اون اجازه نداد تهیونگ کمکش کنه... و اصرار داشت خودش جعبه رو بیاره...
دستای یوجین کوچیک بود و تحمل وزن جعبه رو نداشت... برای همین از دستش افتاد و همه چی روی زمین ریخت...
تهیونگ: یوجینا... دیدی چی شد!
یوجین: یعنی عروسکم شکست؟...
یوجین رو از روی دوشش پایین آورد و گفت: نه... سالمه... بیا بقیه ی چیزایی که ریخته رو جمع کنیم
یوجین: باشه...
چیزای مختلفی داخل جعبه بود... تهیونگ بینشون یه پاکت مقوایی دید... کنجکاو شد و بازش کرد... داخلش یه سی دی بود... روی سی دی با ماژیک نوشته بود: سونوگرافی یوجین....
کنجکاو شد که اونو ببینه... پس اونو کنار گذاشت و توی جعبه ننداختش..
یوجین همه چیزو تند و تند جمع میکرد... بعد از اینکه تموم شد گفت: حالا بریم بازی کنیم دیگه....
تهیونگ هنوز بهش جواب نداده بود که گوشیش زنگ خورد...
تهیونگ: یه لحظه صبر کن اینو جواب بدم بعد میریم...
با دیدن اسم جونگی نگران شد که نکنه بازم براش یه برنامه جور کرده باشه...
اما جواب داد...
تهیونگ: بله؟
جونگی: تهیونگا!... تو کجایی؟
تهیونگ: خونه
جونگی: چرا نمیای شرکت؟
تهیونگ: امروز حالشو نداشتم... ولی برنامه ی مهمی نداشتیم... چک کردم
جونگی: درسته... حالا برای اون زنگ نزدم که!...
میخواستم بپرسم ببینم راجع به زمین با همسرت صحبت کردی؟...
تهیونگ دستی توی موهای شلختش کشید... با یادآوری این موضوع دوباره کلافه شد... با صدایی ضعیف گفت: هنوز نه
جونگی: نه؟ چرا آخه؟ حواست هست چقد مهمه؟
تهیونگ: خودم میدونم... میگم
جونگی: باشه... زود خبرشو بهم بده... فعلا
تهیونگ: فعلا....
تماسشو که قطع کرد کمی آشفته شد...توی فکر فرو رفت... انگار که حدس میزد سر قضیه ی زمین با ا/ت به مشکل بخوره...داشت پیش خودش واکنشش رو تصور میکرد... اما در نهایت باید باهاش حرف میزد...
صدای یوجین از خیالات بیرونش کشید...
یوجین: بابا
تهیونگ: بله؟
یوجین: بریم بازی؟
تهیونگ: آره....
سعی کرد برای شاد کردن یوجین لبخند بزنه و کاری کنه بهش خوش بگذره...
*********
ظهر...
بعد از اینکه یوجین و تهیونگ با هم ناهار خوردن و بازی کردن دوباره جونگی با تهیونگ تماس گرفت...
تهیونگ: بله جونگی؟ دیگه چیه؟
جونگی: تهیونگ باید بیای شرکت!
تهیونگ: چی شده؟
جونگی: رییس یکی از شرکتایی که فردا باهاش قرار داری اومده!
تهیونگ: خودت میگی فردا! کنسلش کن! فردا میبینمش!
جونگی: بهش گفتم... ولی میگه یه مشکلی براش پیش اومده که فردا میره لندن... فقط امروز میتونه تو رو ببینه... وگرنه معاملتون کلا کنسله
تهیونگ: اوففففف... دلم خوشه مدیر برنامه دارم... باشه... بزار ببینم چیکار میتونم بکنم
جونگی: باشه... من نگهش میدارم... زود خودتو برسون....
تهیونگ کلافه شد... نمیدونست با یوجین چیکار کنه... چاره ای نبود جز اینکه با ا/ت تماس بگیره...
ا/ت توی شرکت بود... و خیلی سرش شلوغ بود...
وقتی گوشیش زنگ خورد بدون نگاه کردن به صفحش جواب داد...
ا/ت: بله؟
تهیونگ: الو ا/ت؟... کی میای خونه؟
از صداش متوجه شد تهیونگه...
ا/ت: فعلا سرم خیلی شلوغه... چطور؟
تهیونگ: همین الان جونگی باهام تماس گرفت... مجبورم برم شرکت... یوجینو نمیتونم تنها بزارم... بیارمش پیش تو؟....
ا/ت با عصبانیت به تهیونگ توپید...
ا/ت: تهیونگ مگه اینجا جای یوجینه!!!
تهیونگ: خب شرکت خودمم نمیتونم ببرمش!
ا/ت: ببین چیکار میکنی! یه روزم نتونستی بچه رو نگه داری!... وایسا به کارولین زنگ بزنم ببینم میتونه بیاد اونجا
تهیونگ: باشه...
**
۲۴.۳k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.