پيش رو ميبينمش مرموز و تار،
پيش رو ميبينمش مرموز و تار،
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه از شب گذشت!
احمد شاملو
I see her, right in front of me; all blurry and mysterious,
her arms, wide spread and her spirit, restless.
Her breath, shivering of the thought of uniting,
Like water, I'm the answer to her thirst.
Who am I, but my wandering grave?
Who am I, but dread and courage,
Who am I, but silence and chaos?
Who am I, but ugly and beautiful, good and bad,
Who am I, but instants in eternity?
,Ah! My uncovered feet;
my severe pain and silent lips.
,Night, all dark and cold, dawn, all absent
the route tortuous, and the passer-by lonesome.
I was born at the end of the day, hence
my way passes all through the city of night.
Since the path started at the night fall,
all the way was obliged to pass into the darkness!
Ahmad Shamlou
بازوانش باز و جانش بیقرار.
جان ز شوقِ وصلِ من میلرزدش،
آبم و، او میگدازد از عطش.
من کهام جز گورِ سرگردانِ من؟
من کهام جز وحشت و جرأت همه؟
من کهام جز خامُشی و همهمه؟
من کهام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من کهام جز لحظههایی در ابد؟
ای دریغ از پای بیپاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
زادهی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه از شب گذشت!
احمد شاملو
I see her, right in front of me; all blurry and mysterious,
her arms, wide spread and her spirit, restless.
Her breath, shivering of the thought of uniting,
Like water, I'm the answer to her thirst.
Who am I, but my wandering grave?
Who am I, but dread and courage,
Who am I, but silence and chaos?
Who am I, but ugly and beautiful, good and bad,
Who am I, but instants in eternity?
,Ah! My uncovered feet;
my severe pain and silent lips.
,Night, all dark and cold, dawn, all absent
the route tortuous, and the passer-by lonesome.
I was born at the end of the day, hence
my way passes all through the city of night.
Since the path started at the night fall,
all the way was obliged to pass into the darkness!
Ahmad Shamlou
۱.۳k
۲۷ خرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.