اگه کتاب خوبی خوندی بهم میگی 😇
حکایت آن قورباغه های درون چاله را شنیدی ؟!
داستان از این قرار است که دو قورباغه درون چاله ای عمیق می افتند و قورباغه های دیگر بالای چاله جمع میشوند و به حال آن دو قورباغه ی درون چاله افسوس میخورند .
دو قورباغه ی درون چاله شروع میکنند به پریدن و تلاش کردن برای بیرون آمدن از چاله و هر بار قورباغه ها میگویند دیگر کارتان تمام است ،شما نمیتوانید چنین پرش بلندی بزنید ،وااای بر احوال شما و....
بعد از مدتی یکی از قورباغه ها تسلیم میشه و دست از تلاش میکشه ولی آن یکی مصمم به تلاشش ادامه میده تا اینکه بلاخره با یک پرش بلند از چاله بیرون میپره ،
قورباغه های بالای چاله ازش میپرسن چطور انقدر قوی به تلاشت ادامه دادی ؟چطور توانستی این کار را کنی ؟
که هیچ جوابی از قورباغه دریافت نمیکنن و متوجه میشن که قورباغه ی قهرمان داستان ما ناشنوا بوده و همه ی حرفهای آن قورباغه ها را تشویق فرض کرده بوده !
یادم می آید سالهای کنکورم ،سالهایی که به سختی خودم را برای کنکور آماده میکردم ،(اینکه میگویم به سختی شاید روزی از سختی های که گذشت در آن روزها برایتان گفتم )روزهایی که رفتن به هر مهمانی حتی ایام عید را بر خودم قدغن کردم ،یکی از آشنایان که به محض رسیدن خانواده م به آنجا و با اینکه دیده بود من همراهشان نیستم ، به من زنگ زد و بی سلام گفت حالا فکر کرده ای نیامدی اینجا رتبه ی دو رقمی می آوری ؟!حرفش را با چاشنی طنز و ناسزا زد و قطع کرد .بعد از اون با خودم فکر کردم چقدر در نسبت های فامیلی باید تجدید نظر کرد ،ناراحت شدم ،اشک ریختم چون مثل قورباغه ی قهرمان ناشنوا نبودم باید خودم را به ناشنوا بودن میزدم ،و این یکی از سخترین کارهای دنیاس وقتی برایش هیچ تمرینی نداشتی ،وقتی نسبت های فامیلی را جدی گرفته ای .آن روز با خودم فکر کردم و از خودم پرسیدم که آیا الان اون آدم حال خراب منو نمیخواد و اینکه من از ادامه دادن به راهم نا امید بشوم.(این نسبت فامیلی منو فالو داره و میدونم این کپشن را میخونه ،از همین تریبون ازش تشکر میکنم )
و خوشحالم که این اتفاق اولین جرقه برای این تمرین قشنگ شد ،و نتیجه ی خوبم را گرفتم .بعد از اون هر وقت ،هر کس گفت نمیتوانی !نمیشه !در دلم فقط به حماقتش خندیدم و بیشتر از پیش تلاش کردم .
حالا از این حرفها بگذریم کاش در کنار حکایت قورباغه ی ناشنوا ،قورباغه ی لال هم داشتیم و داستان اینجور تمام میشد قورباغه ای که دائم به این و آن حرفهای منفی میزند یک روز یکهو لال میشد .
داستان از این قرار است که دو قورباغه درون چاله ای عمیق می افتند و قورباغه های دیگر بالای چاله جمع میشوند و به حال آن دو قورباغه ی درون چاله افسوس میخورند .
دو قورباغه ی درون چاله شروع میکنند به پریدن و تلاش کردن برای بیرون آمدن از چاله و هر بار قورباغه ها میگویند دیگر کارتان تمام است ،شما نمیتوانید چنین پرش بلندی بزنید ،وااای بر احوال شما و....
بعد از مدتی یکی از قورباغه ها تسلیم میشه و دست از تلاش میکشه ولی آن یکی مصمم به تلاشش ادامه میده تا اینکه بلاخره با یک پرش بلند از چاله بیرون میپره ،
قورباغه های بالای چاله ازش میپرسن چطور انقدر قوی به تلاشت ادامه دادی ؟چطور توانستی این کار را کنی ؟
که هیچ جوابی از قورباغه دریافت نمیکنن و متوجه میشن که قورباغه ی قهرمان داستان ما ناشنوا بوده و همه ی حرفهای آن قورباغه ها را تشویق فرض کرده بوده !
یادم می آید سالهای کنکورم ،سالهایی که به سختی خودم را برای کنکور آماده میکردم ،(اینکه میگویم به سختی شاید روزی از سختی های که گذشت در آن روزها برایتان گفتم )روزهایی که رفتن به هر مهمانی حتی ایام عید را بر خودم قدغن کردم ،یکی از آشنایان که به محض رسیدن خانواده م به آنجا و با اینکه دیده بود من همراهشان نیستم ، به من زنگ زد و بی سلام گفت حالا فکر کرده ای نیامدی اینجا رتبه ی دو رقمی می آوری ؟!حرفش را با چاشنی طنز و ناسزا زد و قطع کرد .بعد از اون با خودم فکر کردم چقدر در نسبت های فامیلی باید تجدید نظر کرد ،ناراحت شدم ،اشک ریختم چون مثل قورباغه ی قهرمان ناشنوا نبودم باید خودم را به ناشنوا بودن میزدم ،و این یکی از سخترین کارهای دنیاس وقتی برایش هیچ تمرینی نداشتی ،وقتی نسبت های فامیلی را جدی گرفته ای .آن روز با خودم فکر کردم و از خودم پرسیدم که آیا الان اون آدم حال خراب منو نمیخواد و اینکه من از ادامه دادن به راهم نا امید بشوم.(این نسبت فامیلی منو فالو داره و میدونم این کپشن را میخونه ،از همین تریبون ازش تشکر میکنم )
و خوشحالم که این اتفاق اولین جرقه برای این تمرین قشنگ شد ،و نتیجه ی خوبم را گرفتم .بعد از اون هر وقت ،هر کس گفت نمیتوانی !نمیشه !در دلم فقط به حماقتش خندیدم و بیشتر از پیش تلاش کردم .
حالا از این حرفها بگذریم کاش در کنار حکایت قورباغه ی ناشنوا ،قورباغه ی لال هم داشتیم و داستان اینجور تمام میشد قورباغه ای که دائم به این و آن حرفهای منفی میزند یک روز یکهو لال میشد .
۲۴.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۰