🍷پارت 27🍷
🍷پارت 27🍷
"میسو"
...
داشت به فیلما و عکسایی که افرادش براش فرستاده بودن نگاه میکرد
لبخندی رو لبش نشست
"خوبه پس اسباب بازی جدید پیدا کرد"
یکی یکی عکسارو نگاه میکرد و لبخندش پر رنگ تر میشد
"حواست بهش باشه و هر لحظه آمارشو بهم بده"
"چشم قربان"
عکسارو داخل پاکت گذاشت و رو میز انداخت قهوه شو گرفت کمی ازش خورد
"قراره اتفاقای جالبی بیفته"
...
راه میرفتم با خودم کلنجار میرفتم
من باید یجوری فرار کنم تحمل اینهمه درد ندارم
پام درد میکرد واسه همین میلنگیدم یه تیکه از لباسمو پاره کرده بودم
و آبی که بود خونم و تمیز کردم چون واقعا چندش بود
و نمیتونستم تحمل کنم
ولی بدیش این بود که دیگه ابی نداشتم و معلوم نیست اون باز بهم اب بده
یا نه
با خودم کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم تاجایی که میتونم باهاش صحبت کنم
بالاخره من یه روانشناسم صحبت کردن کاره منه
رفتم سمت در نفس عمیق کشیدم و دستمو اوردن بالا لرزش داشت با اون یکی دستم گرفتمش و یه نفس عمیق دیگه کشیدم
میدونم زیاد فایده نداره اما میتونم یکم نرمش کنم
همونم خیلیه محکم به در
کوبیدم
"جونگ کوک باز کن باهات حرف دارم"
نمیدونم صدام میرسه یا نه اما تاجیی که میتونستم داد زدم و متاسفانه من صدای زیاد بلندی ندارن و یه لبخند تلخ زدم
هر وقت حرف
میزدم مینا میگفت انگار یه مورچه کوچولو داره داد میزنه
به در نگاه کردم دوباره بهش کوبیدم و داد زدم
دوباره و دوباره و دوباره
اما هیچی یا صدام نمیرسه یا خونه نیست
نمیدونم چرا ولی یه خوشحالی کوچیک افتاد تو دلم که نیست و درو باز
نکرد
دروغ چرا ازش میترسیدم اره خیلی هم میترسیدم
رفتم عقب و نشستم حق داره من احمقم شجاع نیستم کی میره با کسی که دزدیدتش منطقی حرف بزنه
اگه منطق داشت منو نمیدزدید
تو ذهنم برگشتم عقب تا همه رو مرور کنم ببینم
چیکار کردم که داره این بلا هارو سرم میاره
اون فروشگاه اولین باری که دیدیمش کار بدی نکردم
شایدم فهمید من لوش دادم محکم زدم تو سرم
اخ میسو خودت دنبال دردسری دختره ی احمق
اما صبر کن وقتی ازش پرسیدم به من گفت شغلم
به من گفت دنباله انتقامه
یعنی از کسی کینه داره خوب اینکه خیلی ناعادلانست به من چه ربطی داره
بین اینا یه چیزو خوب فهمیدم
که *جونگ کوک* شخصیت اصلیشه
و من نمیدونم غیر از *جان* چند تا شخصیت دیگه داره
ولی یه حسی بهم میگه باید کمکش کنم اینو میدونم
که کوک دسته خودش نیست از نظر روانی هم مریضه نمیدونم چه بلایی
سرش اومده
یا سرش اوردن
اما هیچکس بی دلیل بد نمیشه
شاید از دلرحمی بیش از حدم باشه اما من کمکش میکنم بدون اینکه
بفهمه
چون اگه بفهمه بلای بدی سرم میاره
اره
کاری میکنم نفهمه...
(ببخشید دیر گذاشتم نمیدونم چرا اینترنت خیلی ضعیف بود طول کشید
لایک کنید خواهشا خوشگلاام💖🍷🐾)
"میسو"
...
داشت به فیلما و عکسایی که افرادش براش فرستاده بودن نگاه میکرد
لبخندی رو لبش نشست
"خوبه پس اسباب بازی جدید پیدا کرد"
یکی یکی عکسارو نگاه میکرد و لبخندش پر رنگ تر میشد
"حواست بهش باشه و هر لحظه آمارشو بهم بده"
"چشم قربان"
عکسارو داخل پاکت گذاشت و رو میز انداخت قهوه شو گرفت کمی ازش خورد
"قراره اتفاقای جالبی بیفته"
...
راه میرفتم با خودم کلنجار میرفتم
من باید یجوری فرار کنم تحمل اینهمه درد ندارم
پام درد میکرد واسه همین میلنگیدم یه تیکه از لباسمو پاره کرده بودم
و آبی که بود خونم و تمیز کردم چون واقعا چندش بود
و نمیتونستم تحمل کنم
ولی بدیش این بود که دیگه ابی نداشتم و معلوم نیست اون باز بهم اب بده
یا نه
با خودم کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم تاجایی که میتونم باهاش صحبت کنم
بالاخره من یه روانشناسم صحبت کردن کاره منه
رفتم سمت در نفس عمیق کشیدم و دستمو اوردن بالا لرزش داشت با اون یکی دستم گرفتمش و یه نفس عمیق دیگه کشیدم
میدونم زیاد فایده نداره اما میتونم یکم نرمش کنم
همونم خیلیه محکم به در
کوبیدم
"جونگ کوک باز کن باهات حرف دارم"
نمیدونم صدام میرسه یا نه اما تاجیی که میتونستم داد زدم و متاسفانه من صدای زیاد بلندی ندارن و یه لبخند تلخ زدم
هر وقت حرف
میزدم مینا میگفت انگار یه مورچه کوچولو داره داد میزنه
به در نگاه کردم دوباره بهش کوبیدم و داد زدم
دوباره و دوباره و دوباره
اما هیچی یا صدام نمیرسه یا خونه نیست
نمیدونم چرا ولی یه خوشحالی کوچیک افتاد تو دلم که نیست و درو باز
نکرد
دروغ چرا ازش میترسیدم اره خیلی هم میترسیدم
رفتم عقب و نشستم حق داره من احمقم شجاع نیستم کی میره با کسی که دزدیدتش منطقی حرف بزنه
اگه منطق داشت منو نمیدزدید
تو ذهنم برگشتم عقب تا همه رو مرور کنم ببینم
چیکار کردم که داره این بلا هارو سرم میاره
اون فروشگاه اولین باری که دیدیمش کار بدی نکردم
شایدم فهمید من لوش دادم محکم زدم تو سرم
اخ میسو خودت دنبال دردسری دختره ی احمق
اما صبر کن وقتی ازش پرسیدم به من گفت شغلم
به من گفت دنباله انتقامه
یعنی از کسی کینه داره خوب اینکه خیلی ناعادلانست به من چه ربطی داره
بین اینا یه چیزو خوب فهمیدم
که *جونگ کوک* شخصیت اصلیشه
و من نمیدونم غیر از *جان* چند تا شخصیت دیگه داره
ولی یه حسی بهم میگه باید کمکش کنم اینو میدونم
که کوک دسته خودش نیست از نظر روانی هم مریضه نمیدونم چه بلایی
سرش اومده
یا سرش اوردن
اما هیچکس بی دلیل بد نمیشه
شاید از دلرحمی بیش از حدم باشه اما من کمکش میکنم بدون اینکه
بفهمه
چون اگه بفهمه بلای بدی سرم میاره
اره
کاری میکنم نفهمه...
(ببخشید دیر گذاشتم نمیدونم چرا اینترنت خیلی ضعیف بود طول کشید
لایک کنید خواهشا خوشگلاام💖🍷🐾)
۵۶.۷k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.