داستانک غریبهایکهآشنابهنظرمیرسید

#داستانک #غریبه‌ای_که_آشنا_به_نظر_می‌رسید

بعد از چند دقیقه قدم زدن بالاخره به خیابان مورد علاقه‌ام رسیدم.
یک پیاده‌روی بکر کنار خیابانی که درختان چنارش قد علم کرده‌اند و در پاییز برگ‌هایشان را برای قدم‌هایمان سنگ فرش می‌کنند.
آری، پاییز است و قدم زدن بی‌دلیل هم می‌چسبد.
آهنگی که در گوشم زمزمه می‌شود را لب می‌زنم و با پایم برگ‌های زبان بسته را شوت می‌کنم. لای برگ‌ها جسمی نورانی من را ملزم به ماندن می‌کند، می‌ایستم و نگاهش می‌کنم.
انگار شخصی در آن است!
نگاهم می‌کند! کنجکاو به نظر می‌رسد. انگار حرفی برای گفتن دارد، چشمانش که این‌طور می‌گوید، اما من را محرم نمی‌داند.
حرف نمی‌زند و فقط نگاهم می‌کند! از نگاهش غم می‌بارد! سرخی اطراف مردمک قهوه‌ای رنگ چشمانش گویاست که چند روزی نخوابیده و به زور قهوه و نسکافه و قرص و دارو بیدار است.
دلم گرفت و لبخند برایش فرستادم.
متواضع بود، لبخندم را پاسخ داد.
در برابرش نشستم تا گرم بگیریم.
سلام دادم، سلام داد. مؤدب بود.
گفتم:
- چته رفیق؟ انگاری حالت خوش نیست؟!
او هم همین را گفت.
غریبه بود اما آشنا به نظر می‌رسید!
به فکر فرو رفتم.
چشمانم را بستم و برایش حرف زدم و تمام حرف‌هایی که مدت‌ها تبدیل به سکوت شده بودند را گفتم و چشمانم را باز کردم. او هنوز هم بود. او تنها کسی بود که به پای تمام حرف‌هایم نشسته بود.
سمتش دست دراز کردم.
او هم!
دستانش سرد بود. انگار دستان او هم در حال ترک اعتیاد بودند!
اعتیاد به گرمای دستان یک غریبه!
دوباره نگاهش کردم و گفتم:
- رفیق تو حرف نمی‌زنی؟ بگو خودت رو خالی کن، حرف بزن.
او متواضع‌تر از من بود! انگار آمده بود تا حالم را خوب کند.
سمتش دست بردم که بلندش کنم و با خودم جایی دنج ببرمش تا ساعات بیشتری را با هم بگذرانیم یا یک قهوه مهمانش کنم.
گوشه‌ی تیز جسم سرد و شفاف دستم را برید!
به خودم آمدم. تمام مدت با خودم حرف می‌زدم، در یک قابی از جنس شیشه به نام آینه.
دیدگاه ها (۱)

والا😍

#استوریآقای #دکتر میشه بی زحمت اون چراغ قوت رو به جای اینکه ...

آقای #دکتر میشه تو نسخمون «بنویسی یه نفر که حرفامونو بفهمه!؟...

🩷💚 من عادت دارم که حال خودم را ، خودم خوب کنم که عصر های دلگ...

چندپارتی تهیونگ * پارت 2

وانشات اینوماکی//پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط