شعر از خودم

شعر از خودم:
در آرزوی مرگم،در این دنیای واهی
من عاشق جدایی،از این همه سیاهی
در آرزوی روزی که بی خبر بیایی
من عاشق سکوت،لحظه ی دلربایی
من عاشقم من اما،خسته از این جدایی
در انتظار پرواز به سوی انتهایی
یک چشم من به رفتن،به سوی آسمانی
یک چشم من به فردا،شاید کند نگاهی
شاید که برق چشمت،روزی نصیب من شد
شاید چشم کبودم،روزی به خنده واشد!
شاید که عطر رویت،را روزی چشیدم
شاید دل سیاهم،روز به گچ بدل شد
گر نه ما چه دانیم،شاید دلم بسوزد
شاید که چشم خیسم،از ریشه خشک آید
شاید که در نگاهت روزی غریبه باشد
شاید اوست که عطر،رویت رو می چشاید
خسته شدم از اینها،شاید ولی و اما
تا کی کنم خیالم سرگرم آرزوها
حرف حسابم این است:جز تو کسی نخواهم
من از تمام دنیا،دنیا رو هم نخواهم
دیدگاه ها (۲)

ﺷﺪﻩ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﺖ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﻨﻪ .…؟؟؟ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ ﺁﺩﻡ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷ...

هرکه می خواهی باشاین عادت مشترک انسان هاست.... تو نیز روزی, ...

این روزها ؛ زانو ها در بغل خوابیدهسر به زانو تکیه زده و چشمه...

همچنان می گذرد این روزها …همچنان لحظه های سرد تنهایی میگذرد ...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

پارت دهم | رمان فرزند آتشسه هفته بعد از عروسیِ مخفیانه‌ی جون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط