بشناس مرا حکایتی غمگینم

بشناس مرا حکایتی غمگینم ؛
افسانه ی تیره ی شبی سنگینم ..
تلخم ، کدرم ، شکسته ام مسمومم
ای دوست ! شناختی مرا؟! من اینم ..

من اینم و غرق خستگی آمده ام ؛
ویرانم و از شکستگی آمده ام ..
از شهر یگانگی؟! فراموشش کن !
از شهر هزار دستگی آمده ام ،

آنجا با هر که زیستم کشت مرا ،
هر هم خونی به خون آغشت مرا
صدها دستی که دوست میخواندم‌شان !
صدها خنجر شکست در پشت مرا ..

ـ حسین‌منزوی
دیدگاه ها (۶)

۱۴۰۰/۵/۳۰ ۲۳:۱۳ #خوشنویسی_با_خودکار#دلنوشته_

یکشنبه هم یک، شنبه ی عشق ست روزم اگر با چشمت آمیزد ...🍃🌸مری...

به زنجیر تعلق گرچه محکم بسته‌ام دل رانسیمی گر وزد بر طُره ی ...

گاهی هم به خودت سر بزنحالِ چشمهایت را بپرس و دستیبه سر و روی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط