.
.
@خاطره ای ناب از یکی از زائران پیاده کربلا...@
.
آقایی میگفت داشتم پیاده میرفتم کربلا
درراه نجف به کربلا هی خسته میشدم مینشستم
دیدم یک اقایی دنبالم میاد
هرجا میشینم بالاسرم وامیسته
چند بار تکرار شد
.
گفتم برادرکاری داری؟
چیزی میخوای ؟
.
گفت من خیلی بی بضاعتم
یعنی پول چند شیشه آب هم ندارم برای زائرا تهیه کنم،
گفتم یااباعبدالله میتونم سایه بون افتاب زائرا باشم ...
اگه مزاحم نیستم بزار سایه بونت باشم ..
بوسیدمش گفتم بمیرم ظهرعاشورا نبودی سایه تن بی سرآقامون بشی...
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
@خاطره ای ناب از یکی از زائران پیاده کربلا...@
.
آقایی میگفت داشتم پیاده میرفتم کربلا
درراه نجف به کربلا هی خسته میشدم مینشستم
دیدم یک اقایی دنبالم میاد
هرجا میشینم بالاسرم وامیسته
چند بار تکرار شد
.
گفتم برادرکاری داری؟
چیزی میخوای ؟
.
گفت من خیلی بی بضاعتم
یعنی پول چند شیشه آب هم ندارم برای زائرا تهیه کنم،
گفتم یااباعبدالله میتونم سایه بون افتاب زائرا باشم ...
اگه مزاحم نیستم بزار سایه بونت باشم ..
بوسیدمش گفتم بمیرم ظهرعاشورا نبودی سایه تن بی سرآقامون بشی...
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
۴۲۹
۱۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.