پیامبری از کنار خانه ما ردشد باران گرفت

پیامبری از کنار خانه ما ردشد؛ باران گرفت.
مادرم گفت: چه بارانی می آید.
پدرم گفت: بهار است.
و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است...
🌸
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.لباسهای ما خاکی بود.او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.
لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.
💎
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.پیامبر، کنارشان زد.خورشید را نشانمان دادو تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
🌤
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود ،به ما بخشیدند.و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
🕊
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید.پیامبر کلیدی برایمان آورد.اما نام او را که بردیم ،قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.
🍃
من به خدا گفتم :امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت:کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذردو کاش می دانستی بهشت همان قلب توست...

✍️ #عرفان_نظرآهاری
‏🌹@erfannazarahari
دیدگاه ها (۱)

خدا گفت:اگر بدانید ،حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد، ...

من و گلهایی که خانم دکتر امروز بهمون هدیه دادند... #بیمارستا...

#کرونا_را_شکست_میدهیم #در_خانه_بمانیم

#در_خانه_بمانیم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط