اسم رمز قسمت هفتم
«اسم رمز 🔪» قسمت هفتم
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
سرم سنگین بود، بدنم حس نداشت... انگار یه وزنهی بزرگ رو تنم افتاده بود. آروم چشمامو باز کردم، تار میدیدم. سقف سفید، نور کم... چند ثانیه طول کشید بفهمم کجام. دستام هنوز بیجون بودن، بدنم سست بود. حس میکردم لبهام خشک و گلوم مثل آتیش، صدام درنمیومد.
یه لحظه همهچی یادم افتاد، آمپول... سانزو... ران...
صدا... یه صدای ضعیف، انگار از پشت در میومد، صدای خندههای چندشآور ران بود. قلبم شروع کرد تند زدن، بدنم شروع کرد به لرزیدن. خودم رو تکون دادم ولی بیفایده بود، انگار قفل شده بودم.
در اتاق باز شد، نور افتاد رو صورتم. ران برگشت، در حالی که خندهی شیطانی رو لباش بود.
ران: «آهان، بیدار شدی؟ هنوزم ضعیفی هوم؟!»
خواست دوباره سمتم بیاد که در یکدفعه باز شد، ریندو وارد شد و گفت:
«بسه دیگه، نوبت منم هست. سانزو گفته زیادهروی نکن.»
ران با حالت مسخره دستاشو بالا برد:
«آخه دلم نمیاد، این خیلی باحاله.»
ریندو نزدیک شد، دستم رو گرفت، نگاه سرد و بیاحساسش یه جوری بود که ته دلم خالی شد. دوباره اشک تو چشمام جمع شد.
کیمیکو: «لطفاً... بزارید برم... تو رو خدا...»
ریندو فقط لبخند تلخی زد، اصلاً براش مهم نبود. درو بست و اتاق تاریک شد. صدای نفس نفس زدنم تو سکوت پیچید، اما اون لحظه فقط یه فکر تو ذهنم بود:
«کاش هیچوقت به اون کوچه لعنتی نرفته بودم...»
از زبون سانزو ~~~~~~~~~~~~~~~~
روی مبل لم داده بودم، سیگار روشن دستم بود. با هر پک لبخندم پهنتر میشد. صدای جیغ خفه شده از اتاق میومد، برام آشنا شده بود، دیگه حتی ذوق شنیدنشو نداشتم.
مایکی بهم گفته بود «کار که تموم شد، خلاصش کنین» ولی راستش دلم نمیومد به این زودی تموم شه، دلم میخواست کمی بیشتر باهاش بازی کنیم.
ران و ریندو نوبتی داشتن سرش سرگرم بودن، منم منتظر بودم نوبت خودم بشه.
زمان داشت کند میگذشت، ولی برای یه شکارچی هیچ عجلهای وجود نداره.
از زبون کیمیکو ~~~~~~~~~~~~~~~~
سرم سنگین بود، بدنم حس نداشت... انگار یه وزنهی بزرگ رو تنم افتاده بود. آروم چشمامو باز کردم، تار میدیدم. سقف سفید، نور کم... چند ثانیه طول کشید بفهمم کجام. دستام هنوز بیجون بودن، بدنم سست بود. حس میکردم لبهام خشک و گلوم مثل آتیش، صدام درنمیومد.
یه لحظه همهچی یادم افتاد، آمپول... سانزو... ران...
صدا... یه صدای ضعیف، انگار از پشت در میومد، صدای خندههای چندشآور ران بود. قلبم شروع کرد تند زدن، بدنم شروع کرد به لرزیدن. خودم رو تکون دادم ولی بیفایده بود، انگار قفل شده بودم.
در اتاق باز شد، نور افتاد رو صورتم. ران برگشت، در حالی که خندهی شیطانی رو لباش بود.
ران: «آهان، بیدار شدی؟ هنوزم ضعیفی هوم؟!»
خواست دوباره سمتم بیاد که در یکدفعه باز شد، ریندو وارد شد و گفت:
«بسه دیگه، نوبت منم هست. سانزو گفته زیادهروی نکن.»
ران با حالت مسخره دستاشو بالا برد:
«آخه دلم نمیاد، این خیلی باحاله.»
ریندو نزدیک شد، دستم رو گرفت، نگاه سرد و بیاحساسش یه جوری بود که ته دلم خالی شد. دوباره اشک تو چشمام جمع شد.
کیمیکو: «لطفاً... بزارید برم... تو رو خدا...»
ریندو فقط لبخند تلخی زد، اصلاً براش مهم نبود. درو بست و اتاق تاریک شد. صدای نفس نفس زدنم تو سکوت پیچید، اما اون لحظه فقط یه فکر تو ذهنم بود:
«کاش هیچوقت به اون کوچه لعنتی نرفته بودم...»
از زبون سانزو ~~~~~~~~~~~~~~~~
روی مبل لم داده بودم، سیگار روشن دستم بود. با هر پک لبخندم پهنتر میشد. صدای جیغ خفه شده از اتاق میومد، برام آشنا شده بود، دیگه حتی ذوق شنیدنشو نداشتم.
مایکی بهم گفته بود «کار که تموم شد، خلاصش کنین» ولی راستش دلم نمیومد به این زودی تموم شه، دلم میخواست کمی بیشتر باهاش بازی کنیم.
ران و ریندو نوبتی داشتن سرش سرگرم بودن، منم منتظر بودم نوبت خودم بشه.
زمان داشت کند میگذشت، ولی برای یه شکارچی هیچ عجلهای وجود نداره.
- ۴.۵k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط