شاهنامه ۱۰۲ رزم رستم و اسفندیار
شاهنامه #۱۰۲ #رزم_رستم_و_اسفندیار
رستم گفت : از خدا بترس . من امروز نمیخواهم با تو بجنگم ، من خودم با پای خودم نزد شاه میآیم .
اسفندیار گفت اگر میخواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری . رستم گفت : ای شهریار . این کارزار برای هردوی ما بد است . نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز اسفندیار گفت. جز جنگ یا بند راهی نیست . رستم گفت پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست .اسفندیار پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت : من گفتم که اسفندیار دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست . اسفندیار گفت : دیگر بس است مبارزه کن . رستم کمان کشید و تیر گز را بهسوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد . زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد .
پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت : لعنت بر این تاجوتخت که تو را تباه کرد . اسفندیار گفت : این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است ا اسفندیار به رستم گفت : عمر من به سررسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش . این را گفت و جان سپرد . رستم میگریست . سپس زواره به رستم گفت : نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام میگیرد اما رستم گفت : من با تقدیر نمیتوانم بجنگم . پشوتن تابوتی آهنین آورد و اسفندیار را در آن قرارداد به راه افتاد . سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه میپرورید .وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد. بزرگان ایران گفتند : تو او را به کشتن دادی ، وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت : پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش میکنند سپس به جاماسپ گفت : ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی . هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانیهای اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم ، بلکه تو او را کشتی . هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد . پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت : چرا بر سرش شیون میکنی ؟ او بهراحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است .
از آنسو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت میکرد و او را از پسران خود گرامیتر میداشت . سپس نامهای به گشتاسپ نوشت که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم . گشتاسپ نامهای به رستم نوشت و گفت : دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست . رستم شاد شد و بهمن را روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد . وقتی گشتاسپ نبیرهاش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند .
@hakimtoosi
رستم گفت : از خدا بترس . من امروز نمیخواهم با تو بجنگم ، من خودم با پای خودم نزد شاه میآیم .
اسفندیار گفت اگر میخواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری . رستم گفت : ای شهریار . این کارزار برای هردوی ما بد است . نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز اسفندیار گفت. جز جنگ یا بند راهی نیست . رستم گفت پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست .اسفندیار پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت : من گفتم که اسفندیار دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست . اسفندیار گفت : دیگر بس است مبارزه کن . رستم کمان کشید و تیر گز را بهسوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد . زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد .
پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت : لعنت بر این تاجوتخت که تو را تباه کرد . اسفندیار گفت : این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است ا اسفندیار به رستم گفت : عمر من به سررسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش . این را گفت و جان سپرد . رستم میگریست . سپس زواره به رستم گفت : نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام میگیرد اما رستم گفت : من با تقدیر نمیتوانم بجنگم . پشوتن تابوتی آهنین آورد و اسفندیار را در آن قرارداد به راه افتاد . سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه میپرورید .وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد. بزرگان ایران گفتند : تو او را به کشتن دادی ، وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت : پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش میکنند سپس به جاماسپ گفت : ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی . هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانیهای اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم ، بلکه تو او را کشتی . هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد . پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت : چرا بر سرش شیون میکنی ؟ او بهراحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است .
از آنسو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت میکرد و او را از پسران خود گرامیتر میداشت . سپس نامهای به گشتاسپ نوشت که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم . گشتاسپ نامهای به رستم نوشت و گفت : دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست . رستم شاد شد و بهمن را روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد . وقتی گشتاسپ نبیرهاش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند .
@hakimtoosi
۸۰.۹k
۲۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.