داستان مذهب اجتماع
#داستان_شب
در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. #ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه میکرد.
از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر #عمامه_ملا را از سر او برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب #عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن #بازی کردند.
ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.
در بین راه عده ای #ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟
ملانصرالدین گفت: #عمامه_من_یاد_بچگی_اش_افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند.
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/CVZlY9Msme0/?utm_medium=share_sheet
کانال تلگرام:
@montazer_mm
در یکی از روزها بچه ها توی کوچه مشغول بازی بودند. #ملانصرالدین پشت دیواری ایستاده بود و یواشکی بازی آنها را نگاه میکرد.
از قضا یکی از بچه ها ملا را زیر نظر گرفته بود و از پشت سر #عمامه_ملا را از سر او برداشت و برای دوست دیگرش انداخت و به همین ترتیب #عمامه ملا دست به دست شد و بچه ها با آن #بازی کردند.
ملا هر چه دنبال بچه ها کرد نتوانست عمامه اش را پس بگیرد. عاقبت از خیر پس گرفتن عمامه اش گذشت و راه خانه را در پیش گرفت.
در بین راه عده ای #ملا را دیدند و گفتند: ملا عمامه ات کو؟
ملانصرالدین گفت: #عمامه_من_یاد_بچگی_اش_افتاده، رفته پیش بچه ها بازی کند.
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/p/CVZlY9Msme0/?utm_medium=share_sheet
کانال تلگرام:
@montazer_mm
۱.۱k
۰۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.