🔞 بخاری نفتی
🔞 بخاری نفتی
داستان کاملا واقعیه و برای خودم اتفاق افتاده
خب بریم سر اصل مطلب،من علی هستم 27ساله از مازندران،این اتفاق زمانی افتاد که دوازده سالم بود،اون زمان بخاریا نفتی بودن،پشت خونمون یه باغ بزرگ داشتیم که منبع نفت اونجا بود و خیلی هم تاریک بود،شب بودو من رفتم که نفت بیارم،پیت نفت رو پر کردم و در حال برگشت به خونه بودم که حس کردم غیر از من هم یک نفر پشت سرم داره راه میاد و صدای پاهاش میاد،چراغ قوه رو به پشت سرم گرفتم ولی چیزی نبود،هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که دوباره صدا اومد،سریع به طرف عقب برگشتم این دفعه یه سایه سیاه دیدم،از ترس خشکم زده بود،چنان جیغی کشیدم که پدرم و برادرم از پنجره پریدن تو باغ اومدن پیشم،داستانو براشون گفتم ولی گفتن خیالاتی شدی صدای باد بوده،منم خودمو قانع کردم که اشتباه میکنم اما داستان به اینجا ختم نشد،درست پنج روز بعد ساعت تقریبا دو شب بود بیدار شدم برم آب بوخورم دیدم تلویزیون روشنه و تصویرش برفکیه و یه نفر که لباس پدرم تنش بود جلو تلویزیون لم داده و داره نگاه میکنه،اتاق تاریک بود و فقط نور تصویر تلویزیون فضا رو روشن کرده بود،من به هوای اینکه پدرمه صداش کردم گفتم چرا کانالو عوض نمیکنی بابا؟اما وقتی سرشو برگردوند دیدم یه موجود عجیب با چشمای قرمزو صورت وحشتناکه که داره بهم لبخند میزنه و میگه بیا درستش کن تا ببینم...چنان دادو فریادی راه انداختم از ترس که خانوادم سکته کردن،فرداش منو بردن تو یکی از روستاهای شهر بابل پیش دعانویس و اون گفت یه جن میخواد با پسرتون ارتباط برقرار کنه و باید جلوشو بگیریم،به مدت یک هفته میومد خونمون و دعاهایی میخوند تو اتاق ها و یه دعا هم برای من نوشت که همیشه تو گردنم هست،اما چندبار که دعا رو از خودم دور کردم باز هم موجوداتی وحشتناک رو دیدم و به خوابم هم میومدن.معذرت که طولانی شد
داستان بر اساس واقعیت میباشد📛 ❌
داستان کاملا واقعیه و برای خودم اتفاق افتاده
خب بریم سر اصل مطلب،من علی هستم 27ساله از مازندران،این اتفاق زمانی افتاد که دوازده سالم بود،اون زمان بخاریا نفتی بودن،پشت خونمون یه باغ بزرگ داشتیم که منبع نفت اونجا بود و خیلی هم تاریک بود،شب بودو من رفتم که نفت بیارم،پیت نفت رو پر کردم و در حال برگشت به خونه بودم که حس کردم غیر از من هم یک نفر پشت سرم داره راه میاد و صدای پاهاش میاد،چراغ قوه رو به پشت سرم گرفتم ولی چیزی نبود،هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که دوباره صدا اومد،سریع به طرف عقب برگشتم این دفعه یه سایه سیاه دیدم،از ترس خشکم زده بود،چنان جیغی کشیدم که پدرم و برادرم از پنجره پریدن تو باغ اومدن پیشم،داستانو براشون گفتم ولی گفتن خیالاتی شدی صدای باد بوده،منم خودمو قانع کردم که اشتباه میکنم اما داستان به اینجا ختم نشد،درست پنج روز بعد ساعت تقریبا دو شب بود بیدار شدم برم آب بوخورم دیدم تلویزیون روشنه و تصویرش برفکیه و یه نفر که لباس پدرم تنش بود جلو تلویزیون لم داده و داره نگاه میکنه،اتاق تاریک بود و فقط نور تصویر تلویزیون فضا رو روشن کرده بود،من به هوای اینکه پدرمه صداش کردم گفتم چرا کانالو عوض نمیکنی بابا؟اما وقتی سرشو برگردوند دیدم یه موجود عجیب با چشمای قرمزو صورت وحشتناکه که داره بهم لبخند میزنه و میگه بیا درستش کن تا ببینم...چنان دادو فریادی راه انداختم از ترس که خانوادم سکته کردن،فرداش منو بردن تو یکی از روستاهای شهر بابل پیش دعانویس و اون گفت یه جن میخواد با پسرتون ارتباط برقرار کنه و باید جلوشو بگیریم،به مدت یک هفته میومد خونمون و دعاهایی میخوند تو اتاق ها و یه دعا هم برای من نوشت که همیشه تو گردنم هست،اما چندبار که دعا رو از خودم دور کردم باز هم موجوداتی وحشتناک رو دیدم و به خوابم هم میومدن.معذرت که طولانی شد
داستان بر اساس واقعیت میباشد📛 ❌
۲.۸k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.