فیک کوتاه شوگا
قبل خوندن اين ميني ف يک اينو بدون قراره خودتو بزاری جای ا/ت پس احساسش کن و ازش لذت ببر...
شروع شده بود دعوا های هميشگي با والدينت ولی مثل هميشه نبود بلکه بدتر بود و تو رو به مرزش رسونده بود اينکه دوستيت با تنها آدم زندگيت به بدترين حالت توسط والدينت زير سوال ميرفت اينکه اجازه رفتن به کالس گيتار رو نداشتی اينکه اجازه خوندن رشته هنر رو نداشتی اينکه حق اعتراض، گريه يا هرچي رو نداشتی و هيچ کس درکت نميکرد جز بهترين دوستت چون اونم وضعيتي کاملا مثل تو رو داشت هر روز روحيات و اخلاقتون بهم بيشتر شبيه ميشد و شمارو صمیمی تر میکرد و هر روز برای دوستی باهاش مصمم تر میشدی
بهترين افراد زندگي هم بودين موبايلتو برداشتي و زماني که در اتاقتو کوبيدی و سمت تختي که گوشه اتاق کنار پنجره بود ميرفتي و هق هق ميکردی شماره يونگي رو گرفتي _از اين ل.ع.ن.ت.ي.ا بدم مياد جز محدود کردن و قالب کردن روياهای خودشون به من هيچ کار ديگه ای نميکنن ! _]هق[ ... خستم کردن]هق[... دلم نميخواد تو اين خونه باشم... سکوتش نشونه اين بود که ناراحته نميتونه کاری برات بکنه و اينو خوب ميدونستي امشب تولد 18سالگيت بود و به بدترين حالت نابود شده بود چون مادر پدرت توقع داشتن دوستي تو با يونگي تموم کني _ا/ت... ميای... ميای فرار کنيم؟ برای لحظه ای هق هقت قطع شد... يعني اين امکان پذير بود؟ ميتونستي فرار کني و با يه نفر و کي بهتر از يونگي؟ تند تند سر تکون دادی و با پشت دستت دماغتو پاک کردی _اره... ميام...
صدای نفس يونگي بهت نشون ميداد که داره لبخند ميزنه و اين يني به شيرين ترين حالت ممکن داره لبخند ميزنه _وسيله هاتو جمع کن پايين پنجره خونتون ساعت 12شب منتظرم _باشه لبخند زدی و با شرورانه ترين حالت ممکنه برگشتيو به در بسته اتاقت خيره شدی _از اين ج.ه.ن.م.ي که برام ساختين ميرم بيرون کوله پشت ي مشکي رنگتو برداشتي و وسايلي مثل شارژر، سه تا هودی،دفترچه يادداشتي که اهنگاتو با يونگي توش مينوشتي با خودکاری که به کش کتاب وصل بود، شلوار و يکم پولي که داشتي ، جوراب ديگه کيفت جا نداشت و به مرز انفجار رسيده بود ميدونستي اگه چيزی کم بوده باشه يونگي میاره به موهای صافت دست کشيدی و مرتب شون کردی قرار بود با يونگي خوش بگذروني و همين باعث خوشحاليت ميشد
سختي با يونگي و لبخند لثه ايش نقش شکر تو قهوه تلخو داشت ناخونای کوتاهتو با لاک سياه رنگي کردی دستبند مشکي ای که ست ديگش دست يونگي بود و دستت کردی استين کوتاه مشکي رنگتو با سوييشرت آبي کثيف و شلوار سياه و آل استار مشکي پوشيدی و کلاهتو کشيدی رو سرت ساعت نزديک 12 بود و اين يني يونگي تو راهه خوابت ميومد ولي مهم نبود وقتي صدای سنگي که به شيشه خورد و شنيدی پنجره رو باز کردی و از پنجره پريدی پايين و با يونگي رو به رو شدی مثل هميشه رفتي باهاش دست دادی و ماسک سياهي که يونگي بهت دادو زدی _ا/ت... فرار کنيم؟
_فرار کنيم ! _يک... دو... سه! با شماره سه سمت خيابون دوييدين کل راه ميدوييدين ميخنديدين و از حرفايي که والدينتون بهتون زده بودن پيش هم گله ميکردين و سعي ميکردين ازشون فاصله بگيرين _من خوابم میاد شِکَری... کجا بخوابيم؟ "شکری " يونگي عادت داشت به شنيدن اسم تو اونو به اين اسم صدا ميکردی چون به نظرت لبخنداش مثل شکر شيرينه و پوستش مثل شکر سفيده همين اسم هم دليلي شده بود برای اسم دوم يونگي و تتوی ريزی روی مچ دستش _نميدونم... بريم تو جنگل بخوابيم؟ _ قبوله! ... به سخت ي جايي رو پيدا کردين و کنار يه درخت بزرگ نشسته بودين و با فندک سياه يونگي آتيش درست کرده بودين _ولي شکری... من هنوز نميدونم کار درستي کردم يا نه... هرچند برام مهم نيست.
ادامه پارت بعد ✨
شروع شده بود دعوا های هميشگي با والدينت ولی مثل هميشه نبود بلکه بدتر بود و تو رو به مرزش رسونده بود اينکه دوستيت با تنها آدم زندگيت به بدترين حالت توسط والدينت زير سوال ميرفت اينکه اجازه رفتن به کالس گيتار رو نداشتی اينکه اجازه خوندن رشته هنر رو نداشتی اينکه حق اعتراض، گريه يا هرچي رو نداشتی و هيچ کس درکت نميکرد جز بهترين دوستت چون اونم وضعيتي کاملا مثل تو رو داشت هر روز روحيات و اخلاقتون بهم بيشتر شبيه ميشد و شمارو صمیمی تر میکرد و هر روز برای دوستی باهاش مصمم تر میشدی
بهترين افراد زندگي هم بودين موبايلتو برداشتي و زماني که در اتاقتو کوبيدی و سمت تختي که گوشه اتاق کنار پنجره بود ميرفتي و هق هق ميکردی شماره يونگي رو گرفتي _از اين ل.ع.ن.ت.ي.ا بدم مياد جز محدود کردن و قالب کردن روياهای خودشون به من هيچ کار ديگه ای نميکنن ! _]هق[ ... خستم کردن]هق[... دلم نميخواد تو اين خونه باشم... سکوتش نشونه اين بود که ناراحته نميتونه کاری برات بکنه و اينو خوب ميدونستي امشب تولد 18سالگيت بود و به بدترين حالت نابود شده بود چون مادر پدرت توقع داشتن دوستي تو با يونگي تموم کني _ا/ت... ميای... ميای فرار کنيم؟ برای لحظه ای هق هقت قطع شد... يعني اين امکان پذير بود؟ ميتونستي فرار کني و با يه نفر و کي بهتر از يونگي؟ تند تند سر تکون دادی و با پشت دستت دماغتو پاک کردی _اره... ميام...
صدای نفس يونگي بهت نشون ميداد که داره لبخند ميزنه و اين يني به شيرين ترين حالت ممکن داره لبخند ميزنه _وسيله هاتو جمع کن پايين پنجره خونتون ساعت 12شب منتظرم _باشه لبخند زدی و با شرورانه ترين حالت ممکنه برگشتيو به در بسته اتاقت خيره شدی _از اين ج.ه.ن.م.ي که برام ساختين ميرم بيرون کوله پشت ي مشکي رنگتو برداشتي و وسايلي مثل شارژر، سه تا هودی،دفترچه يادداشتي که اهنگاتو با يونگي توش مينوشتي با خودکاری که به کش کتاب وصل بود، شلوار و يکم پولي که داشتي ، جوراب ديگه کيفت جا نداشت و به مرز انفجار رسيده بود ميدونستي اگه چيزی کم بوده باشه يونگي میاره به موهای صافت دست کشيدی و مرتب شون کردی قرار بود با يونگي خوش بگذروني و همين باعث خوشحاليت ميشد
سختي با يونگي و لبخند لثه ايش نقش شکر تو قهوه تلخو داشت ناخونای کوتاهتو با لاک سياه رنگي کردی دستبند مشکي ای که ست ديگش دست يونگي بود و دستت کردی استين کوتاه مشکي رنگتو با سوييشرت آبي کثيف و شلوار سياه و آل استار مشکي پوشيدی و کلاهتو کشيدی رو سرت ساعت نزديک 12 بود و اين يني يونگي تو راهه خوابت ميومد ولي مهم نبود وقتي صدای سنگي که به شيشه خورد و شنيدی پنجره رو باز کردی و از پنجره پريدی پايين و با يونگي رو به رو شدی مثل هميشه رفتي باهاش دست دادی و ماسک سياهي که يونگي بهت دادو زدی _ا/ت... فرار کنيم؟
_فرار کنيم ! _يک... دو... سه! با شماره سه سمت خيابون دوييدين کل راه ميدوييدين ميخنديدين و از حرفايي که والدينتون بهتون زده بودن پيش هم گله ميکردين و سعي ميکردين ازشون فاصله بگيرين _من خوابم میاد شِکَری... کجا بخوابيم؟ "شکری " يونگي عادت داشت به شنيدن اسم تو اونو به اين اسم صدا ميکردی چون به نظرت لبخنداش مثل شکر شيرينه و پوستش مثل شکر سفيده همين اسم هم دليلي شده بود برای اسم دوم يونگي و تتوی ريزی روی مچ دستش _نميدونم... بريم تو جنگل بخوابيم؟ _ قبوله! ... به سخت ي جايي رو پيدا کردين و کنار يه درخت بزرگ نشسته بودين و با فندک سياه يونگي آتيش درست کرده بودين _ولي شکری... من هنوز نميدونم کار درستي کردم يا نه... هرچند برام مهم نيست.
ادامه پارت بعد ✨
۱۰.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.