🍒🌱دوست داشتم پروانه شوم بعد از این اقامت طولانی در پیله،
حالا ساکت و صبور ایستادهام روبروی تاریکی، به لبخند تو فکر میکنم. به بودنت، به خندیدنت، به رقصیدنت، به خرامیدنت. به حال خوب خاک زیر پای تو. به تو، به دستهات، به لبهات، به گردنت. به کتف برهنهات. به موهایت که ریختهای روی شانه راستت. به انگشتهای بلندت، با لاک روشن و حلقه ازدواج. به صدایت، به صدا کردن اسمم و میم گذاشتن آخرش. به راه رفتنت، با غرور. به حرفهای ساده روزمره که با صدای تو غزل میشوند: سلام، ساعت چند است؟ به دستهات فکر میکنم، به کف هر دوستت که چقدر بوسیدنشان خوب است. به چشمهات، که وقتی میخندی کنارشان چین میافتد و آدم دلش میخواهد برود بمیرد آنقدر که دوستت دارد، بدون اینکه داشته باشدت. آخ، کاش میشد دوباره کمی بخندانمت. که خندههات از دنیا سر برود و بهار سر برسد.
دوست داشت پروانه شوم بعد از این اقامت طولانی در پیله، نشد. حالا پوسیدهام. خودم را از جهان حذف کردهام، در انتهای نمور غار در انتظار زوالی حتمی نشستهام، و به تو فکر میکنم.
و میدانم کسی باور نمیکند آدمی که التماس میکند دوستش نداشته باشند و با خنده صدایش نکنند، چه بیاندازه غمگین است...🍒🌱
#حمیدسلیمی