عاشقانه های شبنم
در اوج درد و دلتنگی رسیده فصل پایانم
در این تاریکی مطلق غمت افتاده بر جانم
برای با تو بودن فرصتی انگار باقی نیست
و من در سایه ی پاییزی ام برگی پریشانم
درو کردند گندمهای دشتم را و حالا من
شبیه یک مترسک بر سر جالیز می مانم
نه آغوشی نه احساسی نه گنجشکی نه پروازی
فراموشم شده در ناامیدی ها که انسانم
تو را می بینم اما در میان هاله ی ابهام
چه مانده؟ هیچ، از گلبوته های دشت ایمانم
شبیه داستانی قصه ای افسانه ای شعری
و من در دفترت یک واژه ی خاموش و پنهانم
در این تاریکی مطلق غمت افتاده بر جانم
برای با تو بودن فرصتی انگار باقی نیست
و من در سایه ی پاییزی ام برگی پریشانم
درو کردند گندمهای دشتم را و حالا من
شبیه یک مترسک بر سر جالیز می مانم
نه آغوشی نه احساسی نه گنجشکی نه پروازی
فراموشم شده در ناامیدی ها که انسانم
تو را می بینم اما در میان هاله ی ابهام
چه مانده؟ هیچ، از گلبوته های دشت ایمانم
شبیه داستانی قصه ای افسانه ای شعری
و من در دفترت یک واژه ی خاموش و پنهانم
۸.۶k
۰۲ مهر ۱۴۰۲