رمان عشق حرف حالیش نمیشه (:
رمان عشق حرف حالیش نمیشه (:
💜پارت یک 💜
سلام اسم من دیانا رحیمی متاهلم اسم شوهرمم ارسلان کاشی هست 🤍💜🦉🦇
(ارسلان )
پس فردا تولد دیانا بود امروز رفتم ویلا شمال رو تزئین کردم آخه خونهی من و دیانا تهران هست
رفتم خونه که دیدم دیانا نیست رفتم توی اتاق پرو باز کردم دیانا پرید بغلم گفت برات یه سورپرایز دارم گفتم چیه ؟
گفت فکر کردی خیلی زرنگی 🥲
رفتیم توی حال که یدونه جعبه بهم داد گفت درش رو باز کنم درش رو باز کردم دیدم عکس یه نوزاد و برگه
برگ و باز کردم خواندم نوشته بود بابا شدنت مبارک
این داستان ادامه دارد........
💜پارت یک 💜
سلام اسم من دیانا رحیمی متاهلم اسم شوهرمم ارسلان کاشی هست 🤍💜🦉🦇
(ارسلان )
پس فردا تولد دیانا بود امروز رفتم ویلا شمال رو تزئین کردم آخه خونهی من و دیانا تهران هست
رفتم خونه که دیدم دیانا نیست رفتم توی اتاق پرو باز کردم دیانا پرید بغلم گفت برات یه سورپرایز دارم گفتم چیه ؟
گفت فکر کردی خیلی زرنگی 🥲
رفتیم توی حال که یدونه جعبه بهم داد گفت درش رو باز کنم درش رو باز کردم دیدم عکس یه نوزاد و برگه
برگ و باز کردم خواندم نوشته بود بابا شدنت مبارک
این داستان ادامه دارد........
۷.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲