به نظرتون چطور نوشتم؟📎💎
سال بیشتر نداشتم. بی هوا در حال پرسه زدن در اوقات فرغت خودم بودم. تق تق... یک موجود دو پا سلام کرد. جواب سلامش را دادم. چند ماه گذشت. هر چقدر که می گذشت دیدنش حال من را بیشتر تلخ میکرد. رفتارش، نحوه ی حرف زدنش، شوخی هایش در دنیای چشمانم حال بهم زن ترین پدیده های دنیا بودند. تا اینکه ماه رمضان ۱۴۰۰ از راه رسید. پس از افطار دیدمش. در میان دوستانشان در حال گپ و گفت و گو بودند. اندکی در محفلشان نشستم. سپس از جمع شان خارج شدم. تنها در حیات نشسته بودم. خسته و بی حوصله و در حال سیر در دنیای ذهنم که ناگهان یکی با صدای عجیبی صدایم زد "هی تو؛ تو وسط صحبت کردن با ما ول میکنی میای تو تنهایی میشینی" اولین بار بود یک نفر وقتی سراغم را میگرفت و از من سوالی میپرسید جوابی برایش نداشتم. این سوال خیلی سخت بود حتی سخت تر از معماهای شطرنجی که با آنها گلاویز میشدم یا حتی سخت تر از سوال های المپیادی ریاضی شاید دلیلش این بود که دیگر قلبی نبود که خونی را به جریان بیندازد آخر میدانید آنقدر هیجان زده شده بود که از کار افتاده بود... :)
اگه دوست داشتید قسمت های بعدشو بگذارم. :) ❤
اگه دوست داشتید قسمت های بعدشو بگذارم. :) ❤
۱۳.۵k
۰۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.